نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

خوشبختی

تخم مرغها را درون سبزی ریخت و کمی آرد اضافه کرد و به صدای کشیده شدن آرشه روی ویلون گوش سپرد. نور نارنجی غروب آفتاب از میان پرده ها خودنمایی میکرد و آغاز شبی دیگر را ندا میداد.

تنهایی آرامشی داشت که هرگز آنرا با چیزی عوض نمیکرد. گاهی تصور میکرد بی رحم است که لحظه هایش را فقط برای خودش میخواهد. تنها برای خودش

کارهای روزمره و ساده چقدر زیبا شده بود. همه چیز شکل دیگری داشت. غروب نمیترساندش و شب برایش پیام شادی داشت.

مایع کوکو درون روغن داغ جیز کرد و شروع پختنش را اعلام کرد. همه جا تمیز و مرتب بود. چای آماده و او نمیدانست از کجا و چگونه هیجانی درونش بوجود آمده است. روزهای تلخ و خاکستری تمام شده بودند. خودش هم دلیلش را نمیفهمید.

چرا از دیدن یک لباس کهنه خوشحال میشد و یا از تمام شدن یک صابون احساس خوشبختی میکرد.

خوشبختی خیلی ساده بود، کاملا دست یافتنی. کافی بود با دقت به اطرافش نگاه میکرد تا تمام خوشبختیهایی که خداوند برایش فراهم کرده بود را ببیند.

بشقابها را روی میز چید و قاشقهای لنگه به لنگه را درون آنها گذاشت.

لبخندی تمام صورتش را پر کرد.

تغییر

پرده های حریر سفید با گلهای سبز رنگ مانع خوبی برای گرمای شدید اشعه های خورشید نبودند. صدای فن ها در همهمه سالن گم شده بود و همه سعی اش را برای خنک کردن می‌کرد اما بی فایده بود چرا که هر لحظه اوج گرمای فضا بیشتر میشد.

روی میز پر از خوراکی های خانگی خوشمزه بود. هر کس از هر دری حرف میزد. شلوغ بود ، گرما اذیتش می‌کرد آنقدر خورده بود که شکمش باد کرده بود، اما اینبار دوست نداشت به خانه بازگردد. انگار چیزی در درونش تغییر کرده بود. انگار که دیگر دلهره و اضطراب نداشت، شاید تصمیمی که گرفته بود  باعث این آرامش می‌شد. آرامشی که درون خونش در جریان بود. حسی از تکامل که هر روز کامل تر میشد.

لبخندی روی لبانش بود و دیگر از کسی نفرت نداشت. گویی سبک وزن بود و روی ابرها بال می‌زد.

حتی گاهی حرف می‌زد و ادامه موضوعات آنها را پی می‌گرفت. چه چیز تغییر کرده بود؟ اشخاص که تغییر نکرده بودند، حتی صحبتها هم مثل همیشه بود، پس راز این قصه چه بود؟

او تغییر کرده بود.

مطمئن بود که حالا زمان آن رسیده است . دیگر کودک نبود، بزرگ شده بود و درست مثل افراد بالغ فکر میکرد، میتوانست آنرا درک کند. خوشحال بود و به خودش افتخار میکرد.

آفتاب خامه شیرنی ها را شل می‌کرد و گرمای خودش را به رخ همه میکشید. 

تصمیم بزرگ

آفتاب داغ روی صورتش بود و تمام بدنش عرق کرده بود، با خودش فکر میکرد چطور میتواند این مساله را مخفی کند. همیشه همه چیز را با جزییات کامل برایش توضیح داده بود حتی وقتی که میدانست او خوشش نمی‌آید اما اینبار می‌ترسید. به راستی چه باید میکرد.

آفتاب همچنان با شدت خودش می‌تابید. عرق از پشت گردنش قطره قطره میچکید و او همچنان به راه رفتن ادامه میداد فکرش مشغول تر از این بود که به گرما فکر کند. 

هر از گاهی به یاد صحبتها می‌افتاد و ذوقی دلش را پر میکرد، نمیدانست به راستی نمیدانست آیا کار درستی انجام میدهد یا نه، روزهایی که در پیش بودند روزهای روشنی نبودند اما خودش هم نیمدانست این تصمیمی که گرفته بود و برایش مصمم بود چقدر میتوانست مساله ساز بشود. آیا آینده مه آلود نبود با مشکلاتی که وجود داشت .

گاهی تصور میکرد که انجام دادن این کار تنها وارد کردن یک مشکل بزرگ در زندگی اش بود اما انگار خود این مشکل بزرگ انگیزه ایی برای تمام زندگی.

لبخند زد و پیشانی اش را پاک کرد. اشتباه نمیکرد کار درستی بود.