نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

مقصر

چشمانش خیره مانده بود نمیدانست به چه میاندیشد. دورها خیلی دورترها به دنیایی که روزگاری نامردانه رفتار کرده بود به خانواده ایی که راهنمایی اش نکرده بودند و جوانی هایی که تباه شده بود.

چطور میتوانست روزهای رفته را بازگرداند؟ راهی برای بازگرداندن نبود باید امروز را در می‌یافت تا فرداها حسرتش را نخورد.

اما میدانست که حسی درونش او را به آن سمت میکشاند انگار گاهی از اوقات دوست داشت خودش را بیازارد و به خاطراتی که بعضیهاشان تهوع آور بودند فکر کند و فکر کند. و به دنبال مقصر ببگردد. کاری که همه روانشناسان منعش میکردند.

- به دنبال مقصر نگرد؛

- گذشته را فراموش کن؛

- سعی کن همه را ببخشی؛

- ....

و هزاران خواسته احمقانه که هیچکدامشان عملی نبودند فقط کافی بود که تنها باشد و بیکار تا تمام افکار مسخره به سراغش بیایند و او را ببلعند و نابود کنند.

خودش این حالتش را میشناخت تنها زمانی روحیه اش عوض میشد که از این محیط خارج میشد و در محیط دیگری قرار می‌گرفت. و آدمهای اطرافش همه چیز را دور میکردند.

اما حالا در تنهایی اتاقی که هر لحظه خورشید از آن فاصله میگرفت چه میتوانست بکند نه کسی بود و نه محیط دیگری.

پس بهتر بود که در همان افکار منزجر کننده دست و پا بزند و سعی کند که مقصر را پیدا کند. مقصر چه کسی بود. خودش، خانواده اش، دوستانش، جامعه اش....

اما چه اهمیتی داشت حالا که تمام آن اتفاقات افتاده بود. همه پلها خراب شده بود و راهی برای بازگشت نبود.

صدای زنگ در میتوانست تمام اندیشه های خاکستری را دور کند. پس چرا نمی آمد؟

باز هم باید در تنهایی ها گلاویز شود

باز هم باید با خودش بجنگد و مقصر را پیدا کند.

نظرات 1 + ارسال نظر
امین شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:31 ق.ظ http://morpheus.blogsky.com

باز هم با خود جنگید و هر بار در ذهن خود یکی را به عنوان مقصر به پای محاکمه کشاند. آدمها در ذهن او به گناهان خود اعتراف می کردند و از او طلب بخشش! تا اینکه سرانجام قرعه به نام خود او افتاد٬ مقصر خود او بود اما دلش نمی خواست به اشتباهات خود اعتراف کند. حتی توانایی بخشیدن خود را نداشت! دیگر حتی اگر صدای زنگ هم بلند می شد٬ نمی توانست از هزارتوی اندیشه های خود راهی به بیرون پیدا کند. هیولای درونش لحظه به لحظه قدرت بیشتری می یافت و در هزار توی اندیشه اش که در هر گوشه أن دلیلی برای مقصر بودن خود می یافت٬ او را می جست. صدای زنگ٬ دیگر آن نور راهنمایی نبود که او را از این نجات دهد. تنها دلش می خواست٬ لحظه ای قرار گیرد و به امید آرامش بعد از بلعیده شدن در جای خود بماند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد