نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

صبحگاهان

میخرامد حریر صبحگاهی

نسیم خنکی می‌آید

می‌زند بوسه  بر اندام

گرمای جاودان آغوش

پرده های رقصان

آسمان نیلی از پس پنجره ها

من و تو دلداده به خواب

نحسی ساعت رفتن میرود در زنگ

چشمهای نیمه به زمان بی رحم

تنگتر در دل هم

دو دلی رفتن و ماندن

باز هم اجبار

باز هم ....

 

 

 

 

 

 

صبوری

فضای مصنوعی و خشکی همه محیط را پر کرده بود و آدمها چون ماشین با هم رفتار میکردند. دلش گرفته بود ، پس آدمها چه زمانی بزرگ میشدند؟ پس اگر کودک بودند چرا آشتی نمیکردند؟ و یا اصلا چه اهمیتی داشت که آنها قهر هستند و یا آشتی؟

سعی در خواندن نوشته بیگانه داشت، کلمات در جلوی چشمانش جلو و عقب میرفتند اما مفهومی در مغزش ایجاد نمیکردند.  دچار دوگانگی بود. احساسات خوب و احساسات بد. چرا نمیتوانست بی تفاوت باشد شاید خودش هم کودک شده بود.

به فلسفه هر چیز فکر میکرد و برای هر چیزی دلیل میخواست اما شاید باید کاملا رهایشان میکرد تا زمان خودش همه مشکلات را حل کند.

بارها صبوری پاسخ تمام مشکلاتش را داده بود. اما اینبار بی تاب بود و بی تحمل. تئوریهایش پاسخی برای روح نا آرامش نبودند.

فقط خودش میتوانست به خودش کمک کند.

 

تقدیر

نسیم خنکی صورتش را نوازش میکرد. منظره شهر از طبقه بالای برج دود آلود و غمگین بود.گویی لایه ایی خاکستری همه شهر را احاطه کرده بود. آفتاب لبه بالکون دانه های هندوانه را خشک میکرد. نگاهش از نقطه‌ایی به نقطه دیگر کاملا بی اراده و بدون فکر بود. میدانست که به چیز خاصی فکر نمیکند. تنها گیج بود و مساله در سرش پاسخی نداشت. فقط جمله ایی کلیشه ایی به ذهنش می‌آمد :" زندگی چه بازی ها که نمیکنه" به راستی این از کدامین بازی بود؟

به دورترها رفت به زمانهایی که میخندیدند اما نه، تنها او بود که میخندید. شاید او به ادامه زندگی می‌اندیشید او به راه حلها فکر میکرد. میدانست که ویران کردن بسیار ساده است و زمان زیادی هم نمیخواهد. اما ساختن ؟

چقدر برای ساختن تلاش کرده بود. عیبهایش را پوشانده بود، برای همه از او تعریف کرده بود، کارهایش را انجام داده بود. اما حالا نتیجه تمام محبتهایش را میدید.

دیگر عصبانی نبود حتی گریه هم نمیکرد. شاید تقدیری در کار است.  انگار که  این دوره از زندگی‌اش باید اینگونه تمام میشد. مادر صدایش کرد از روی صندلی بلند شد، هیچ حسی نداشت. اما سنگین هم نبود. کمی بدنش را به سمت بالا کشید تا عضلاتش باز شوند.

میتوانست به درختان منظره نگاه کند و اینبار آنها را ببیند. بعضی از نقاط دود آلود سبز بودند.