نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

شبهای حسرت

مثل همیشه چشمانش به فرو رفتگی در کمد  افتاد ، آنقدر آنها را شمرده بود که حتی میتوانست با چشمان بسته تعدادشان را بگوید و اینکه روی کدام فرو رفتگی چند بریدگی وجود دارد. بغضی جناق سینه اش را سوزاند و اشک، گردی چشمانش را پر کرد. نباید گریه میکرد چرا که گریه هیچ فایده ایی نداشت جز سر درد و پف کردن چشمانش. 

اما سوزش سینه اش همراهی بود در شبهای حسرت.  صدای نفسهای مرتب مرد او تنها نشانه وجودش در آنسوی رختخواب بود. هیچ دلیلی وجود نداشت تا مرد او بداند در چه حالی است. 

سکوت تکه های کمرنگ زندگی اش را مبهم تر میکرد. اما چگونه میتوانست حرفهایی که سالها بود در قلبش حفره ایی ایجاد کرده بودند را بیرون بریزد ؟؟؟ 

ترس از پس زده شدن، ترس از هرزه خوانده شدن، ترس از شنیدن حرفهایی که نباید زده میشد قفلهایی محکم بر لبانش بودند. قفلهایی که کلید برایشان ساخته نشده بود.

باد سردی از پنجره به درون می آمد و صدای موسیقی شاد و بلند ماشینی را با خود به اتاق هل میداد. خوابی در کار نبود، رخوت شب تمام وجودش را پر کرده بود. چراغ را روشن کرد تا برگی بخواند. شاید که تخیل نویسنده او را از سوزش سینه اش رها میکرد. مرد او با روشن شدن اتاق پشتش را به او کرد. قلبش فشرده شد.  

چند خطی خواند اما هیچ نفهمید. کتاب را سر جایش گذاشت و چراغ را خاموش کرد.  

باید میخوابید. فردا آغازی دیگر از زندگی بود. خودش را به جلو هل داد و مردش را از پشت در آغوش گرفت و عطر بدنش را با تمام وجود بلعید.

موهای خیس

آفتاب داغ ظهر بر موهای خیسش می تابید و او با آینه ایی کوچک ابروهایش را مرتب می کرد و هر از گاهی  نگاهی به صورت برافروخته اش می انداخت. کم کم خنکی موهای خیسش به گرما بدل میشد. و بازوهای برهنه اش می سوختند.

گاهی هم بادی می آمد و عطر مواد شوینده را به مشامش میرساند . عطر پاکیزگی وسبک شدن. اما نمیدانست چرا بعضا حتی بعد از حمام هم احساس سنگینی میکرد و انگار که تمیز نشده بود.

آینه را لبه سکو گذاشت و موهایش را جمع کرد و نگاهی به شهر انداخت.

: نسوزی، آفتابش تنده،

- 

: اه، نگا کن یه مژه داری، آرزو کن.

-

: کردی؟! بدو... ب...........ل......ه؟ اومدم........... الان  زود برمیگردم.

سرش را بر گرداند و دستی به بازوهای برهنه و داغش کشید. چه آرزویی داشت. خیلی فکر کرد. آیا به راستی آرزویی مانده بود؟؟

همه چیز طبق روال همیشگی اش جلو می رفت و او دیر زمانی بود که آرزویی نداشت. همه چیز یکنواخت شده بود . روزمرگی سلولهای وجودش را پر کرده بود.

: کردی بالاخره یا نه؟ بابا زود باش دیگه؟

- آره، اینه؟  

: نه، آخه وای دوباره صدام کرد ... او.......مد.....م.. 

حتی آرزوی نکرده هم درست در نیامده بود.

موهایش را باز کرد و انگشتانش را میان آنها کرد. خشک شده بودند.

پول

صحبتهای گزارش گر  در میان صدای ماشین ظرف شویی و دستگاه چایی ساز واضح نبود . نگاهی به اطراف انداخت و در میان خانه ایی بهم ریخته از اسباب بازی های پسر کوچکش کنترل راه دور را پیدا کرد و به سمت تلوزیون رفت تا آنرا خاموش کند: 

: شما اگه توی قرعه کشی برنده بشید با پولش چی کار میکنید؟ 

- میرم سفر... 

- خونه میخرم 

-... 

 تلوزیزیون را خاموش کرد و به سمت آشپزخانه رفت و نگاهی به گوجه فرنگی های رنده شده درون تابه انداخت. دیگر  امت خوردن هم نفرت انگیز بود. براستی اگر پول زیادی داشت چه میکرد؟

اشک در چشمانش پر شد . صدای جیغ پسرش بلند شد باز هم کابوسهایش شروع شده بودند . فقط نیم ساعت بود که به خواب رفته بود. 

به سمت اتاق کودک دوید و او را در آغوش کشید. 

کودک در حالیکه موهای عرق کرده اش به سرش چسبیده بودند با گریه جمله همیشگی اش را تکرار کرد: 

- آخه خدا مامان منو برای چی میخواد؟؟؟