نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

پول

صحبتهای گزارش گر  در میان صدای ماشین ظرف شویی و دستگاه چایی ساز واضح نبود . نگاهی به اطراف انداخت و در میان خانه ایی بهم ریخته از اسباب بازی های پسر کوچکش کنترل راه دور را پیدا کرد و به سمت تلوزیون رفت تا آنرا خاموش کند: 

: شما اگه توی قرعه کشی برنده بشید با پولش چی کار میکنید؟ 

- میرم سفر... 

- خونه میخرم 

-... 

 تلوزیزیون را خاموش کرد و به سمت آشپزخانه رفت و نگاهی به گوجه فرنگی های رنده شده درون تابه انداخت. دیگر  امت خوردن هم نفرت انگیز بود. براستی اگر پول زیادی داشت چه میکرد؟

اشک در چشمانش پر شد . صدای جیغ پسرش بلند شد باز هم کابوسهایش شروع شده بودند . فقط نیم ساعت بود که به خواب رفته بود. 

به سمت اتاق کودک دوید و او را در آغوش کشید. 

کودک در حالیکه موهای عرق کرده اش به سرش چسبیده بودند با گریه جمله همیشگی اش را تکرار کرد: 

- آخه خدا مامان منو برای چی میخواد؟؟؟

نظرات 21 + ارسال نظر
صادق شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:58 ب.ظ http://pelak21.blogfa.com

سلام .من یک کامنت گذاشتم و توش یک چیزائی نوشتم گمونم نیومد. نوشته بودم:‌که متن شما بی اختیار من رو به یاد فیلم کرامر علیه کرامر انداخت که البته کاراکتر اصلی اوون مرد و آل پاچینو بود. البته دلیلش رو نمی دونم
من نمی دونم شما موقعیت ها رو از کجا می گیرین. اما از این شرح لحظه اکنون در متن ها لذت می برم . منتها بر عکس شما من دوست دارم یک موقعیت را بیشتر توضیح بدم.
در ضمن معنی جمله آخر رو نفهمیدم.

مادر بچه مرده بود. کارکتر من هم مرد بود.

مشی شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:07 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

چقدر خوب می نویسی! از فقر و تنگدستی! آب و آیینه! مهر و قهوه تلخ!
من فردا آپ می کنم

صادق شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:39 ب.ظ http://pelak21.blogfa.com

سلام . پس اشتباه نشده بود . چون توی کرامر علیه کرامر مادر بچه طلاق گرفته بود .
موفق باشید

اینموریکس شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:11 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

جمله آخرتو نتونستم بخونم...
دو تا حدس زدم.....داستانهاتون جالب ولی غمناکن....شاد باشین

مادر بچه مرده بود.

آرمین آران یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:29 ق.ظ http://aranlar.blogsky.com/

سلام
متاسفانه راست گفتی که این خانه ( ایران ) از پایبست ویران است
------
مشخصه این آقا صادق ما هم تو کار فیلمه ها بر بلاگش یه سری بزنم
بلاگت داره مایه آشنایی میشه

مینا یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:47 ق.ظ http://love2life.blogsky.com

سلام بر نازلی عزیزم
من هم احساس کردم که کاراکتر داستان باید مادر باشه اما در کامنتها خوندم که گفتی پدره.
معنی جمله اخر را متوجه نشدم
مامان منو برای چی می خواد؟

مادرش کجاست؟
دوست نداره بره پیش مامانش؟

راستی نازلی عزیزم
از اینکه سر میزنی ممنونم. منم دلم واسه نوشتن تنگ شده . کم کم دوباره شروع میکنم.
شاد باشی نازنین

عزیزم وقتی که مادر یا پدر بچه ها میمیره همیشه به اونها میگن که رفته پیش خدا و بچه ایی که نمیخواد قبول کنه این سئوال رو میپرسه. که خدا مامان منو میخواد چی کار؟ یه جور سئوال کودکانه که منطقی پشتش نیست مثل اینکه سخت نوشتم که همه رو گیج کردم.
مرسی که سر زدی عزیزم نگران بودم.

ایده یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:07 ق.ظ http://4me.blogsky.com

نازی... دلم یه طوری شد واسه اون بچه هه...

گنجی یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:08 ق.ظ http://www.ghganji.blogfa.com

سلام....
آپ زیبایی بود ودر عین حال غم انگیز!
آنچه من از این متن فهمیدم مشکل اصلی مرگ مادر بود و نبود مهر مادری در خونه و این مشکل با پول قابل حل نیست!
پس پول چه نقش برجسته ای تو این داستان داره،نیاز به تامل داره!!!
جدا خیلی قشنگ بود موفق باشین...
تا بعد.....

کارمند کوچولو یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:29 ق.ظ http://edarehyema.blogsky.com/

سلام نازلی جون.... چقده غم انگیز بود...... طفلکی بچه هه :((((((((

سحربانو یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:36 ق.ظ http://samo86.blogsky.com

سلام نازلی جونم
خیلی قشنگ بود. مخصوصا آخرش. ولی یه چیزی اینجا داره خیلی غمگین می شه ها.

آنی یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:01 ب.ظ http://annesherly.blogfa.com/

گریه...

ت ت یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:14 ب.ظ http://i-am-happy.blogfa.com

نازلی جون قشنگ بود....اما کاش درباره ی شادی و امیدواری بیشتر می نوشتی
من اول فکر کردم کاراکترت زنه.جمله ی آخر گیجم کرد
اما املت رو خوب آوردی! اگه آدم باهوش باشه می فهمه که راوی شوهره س!

رضا(یه پسر شیطون) دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:05 ق.ظ http://iloveu.blogsky.com

سلام
عالی بود.
یکی از دردهای بزرگ جامعه...

زهره دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:47 ق.ظ

سلام نازلی جان!
راستش الان که دارم برات می نویسم زیاد حال خوبی ندارم. هم از لحاظ روحی و هم از لحاظ جسمی. من تمام دیشب رو تا صبح و حتی همین الان که ساعت 8:44 هست بجز زمانی که برای خوردن سحری رفتم و بعدش هم نماز صبح بقیه اوقات دیشب تا الان رو وبگردی کردم. البته هدف داشتم. حتما 1 بار در وبلاگم خواهم نوشت که در این وبگردی چی دیدم و چی خوندم که الان حال جسمی و روحی خوبی ندارم. از خودم می پرسم اصلا روزه امروز من قبوله؟ باطل نشده؟ آخه وبلاگ شیطان پرستها رو دیدم. تهوع آوره. نمی دونم. واقعا نمی دونم چی بگم؟ و حتی اصلا نمی دونم به چی فکر کنم. بگذریم. مهمترین کار من از دیشب تا صبح می دونی چی بود؟ من تمام وبلاگ تو رو از فروردین 87 تا تیر 87 خوندم.
می دونی؟ من و تو متولد 1 سال هستیم. حتی وبلاگ هامون با هم متولد شدند. اما خیلی جاها من واقعا درک نمی کردم که داری چی میگی. از چی صحبت می کنی. من نظر خواننده ها رو میخوندم و پاسخهایی که به اونها داده بودی تا می فهمیدم منظورت چی بوده.داستانهای کوتاه تو شباهت زیادی به شعرها و جمله های کوتاه آقای میلاد تهرانی داره.(کتاب گیلاس آبی).با این تفاوت که شعرهای میلاد تهرانی رو در همون 2 یا سه جمله کاملا میشه تصور کرد و با 1 بار خوندن میشه فهمید چی میگه مثلا میگه : "به من میگویی دوستت دارم به اندازه قطره های بارانی که روی سرم میریزند. و من هم باور میکنم بی توجه به چتری که بالای سرت گرفته ای"اما داستانها ی کوتاه تو رو باید چندبار خوند. اون هم با دقت. من سبکهای نویسندگی رو نمیدونم. اما در تابستانی که الان روزهای پایانیش رو داریم میبینیم من کتابی خوندم به نام (ترس و لرز) از سورن کیرکگور. آقای کیرکگور همین اثر رو(ترس و لرز) بهترین اثر خودش میدونه.چون در سرگردان کردن مخاطب خیلی قوی کار کرده. و از نظر خودش ماندگارترین اثرش هست. و درست فکر میکنه. من تصورم این بود که تو هم داری به سبک این نویسنده کار می کنی. گاهی هم این گمان رو داشتم که شخصیت اصلی داستان خودت هستی. و داری احساسات خودت رو از زبان سوم شخص مفرد بیان میکنی.و ترجیح میدی اسمی از شخصیت اصلی نیاری و این رو به خواننده واگذار کنی که چه کسی رو جایگزین قهرمان کنه. گاهی فکر میکردم داری از یک نوجوان که تازه داره با محیط اطراف آشنا میشه و باهاش بیگانه هست صحبت میکنی. گاهی یک زن که همه زندگیش در یک خونه آپارتمانی و مخصوصا در آشپزخونه داره میگذره.. گاهی یک مرد. من تصور میکردم از اول تا به اینجا دارم 1 داستان رو دنبال می کنم چون همه ش داره در مورد شخص ثالثی حرف میزنه. اما الان فکر میکنم هر داستان منحصر به فرده. و به قبلی و بعدی ارتباط نداره. اما در همه اونها احساسات نویسنده رو میشه دید.گاهی هم فکر میکردم این سرگردان شدن به خاطر اینه که نویسنده(یعنی نازلی) کمی از حرفای ذهنش رو سانسور میکنه.و فقط احساسش رو میگه.(مثل رکورد) من در رکورد فقط با خوندن نظر خواننده ها فهمیدم موضوع چیه.
من چون کل وبلاگت رو یکجا خوندم بنابراین نظرم هم کلی شد ببخشید. در مورد همه داستانک ها دارم نظر میدم. اما از همه اینها گذشته در توصیف کردن خیلی قوی هستی. خیلی خیلی زیبا محیط رو توصیف میکنی. طوری که خواننده فکر میکنه توی اون فضا داره همه چی رو مثل فیلم میبینه. موفق باشی. راستی این نظر منو لطف کن فقط خودت بخون و بعد هم پاکش کن.
هنوز هم از بقیه وبلاگهایی که دیدم حالم بده. دوست دارم بخوابم تا از این حال و این افکار فرار کنم. وقتی بیدار بشم حال و هوام فرق خواهد کرد. فکر کن نازلی ! اونها شیطانی رو میپرستند که به انسان سجده نکرد. دیدن شیطان پرستها بین مسلمونها غم انگیزه. فاجعه ست. این بچه ها وقتی به دنیا اومدن توی گوششون اذان گفته شده.آدم گریه ش میگیره.
شا باشی و پیروز عزیزم.من حتما از این به بعد میام و داستانک هات رو می خونم. یادت نره که اینها رو فقط خودت بخونی. التماس دعا.

شوا دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:39 ب.ظ http://nsuns.blogfa.com

هنوز هم خوب می نویسی
خوندن نوشته هات تحریک ام می کنه به تلاش بیشتر برای آمادگی برای نویسندگی.
آپم

بهاره سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:12 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام نازلی جان
خوبی؟
چقدر دلم برای پدر و پسر قصه سوخت... راستی خدا مادر این طفل معصوم و برای چی میخواست؟:(

پرنیان سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:26 ق.ظ http://www.missthinker.blogfa.com

قشنگه...

عشق شهادت سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:05 ب.ظ http://sgahedsalikandeh.blogfa.com

سلام
وبلاگ زیبایی داری به ما هم یر بزن
واقعا نوشته های خوبی داری البته اگه برای خودت باشه
میخواستم در مورد یه چیزی برام بنویسی البته اگه بخواهی ومی خواستم باهاتون اشنا بشم چون خو ب می نویسی
منتظرتم
دوست عزیز

آ9ا با طعـــــــم گریپ فر9ت چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:53 ب.ظ http://zahrehalahul.blogfa.com/


دنیای عجیبیست فاجعه بد تر از این؟؟؟؟
--آدم ها میمیرَند -- به هَر شکلی که فکرش را کنی یا نکنی
با حفره های عمیق روی مغزَش -- یکی از تکّه نان ِ مسمومی
یکی خِر خِر ه اَش خرد می شود و وقتی که مُرد تنها دلمان می سوزد که چرا طناب ِ دار
خفه اَش نکرد و از شکستگی ِ استخوان های گردَنش جان داد...


کلیشه ء "فقــــــــــر"دور و برمان پر است از قربانیان این وحشت منحوس ...

*‌ بخوابیم کورش جان؟ تو هنوز بیداری؟


تابه زودی
در پناه خدا دوست من

سحربانو چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:04 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

شما نمی خوای آپ کنیییییییییییییییییییی؟

چرا خانم. چشم.

بهاران چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:27 ب.ظ http://chalesh.blogsky.com

چشمام پر اشکه...هر چی سنگه مال پای لنگه...آخه چرااااااااااااااااااااااا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد