نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

راز

نگاه کردن به ساعت زمان را نمیکشد. تنها اضطرابم را بیشتر میکند. رخوتی تمام وجودم را پر کرده و خمیازه های پیاپی چشمانم را پر اشک. بی تفاوتی احساسی است که توصیفی ندارد.  

ساعت یازده صبح چه پیغامی را برایم به ارمغان آورده و یا خواهد آورد؟ سکونی بی حاصل از زندگی که در حال تکرار شدن است. 

من در فضایی هستم که شامل آدمها و اشیاء است. دو پدیده ایی که دل به هیچکدام نمیتوان بست. فضایی که اکسیژن در آن حیاتی است. حیات کلمه چهار حرفی است که با آن ما را زنده می‌انگارند.اما شاید که سالهاست مرده اییم و تنها نقش زنده ها را بازی میکنیم. 

حرکت انگشتان نوازنده را روی کلاویه ها احساس میکنم که با هر ضربه آرامشی موقت در درونم ایجاد میشود و مرا به جلو سوق میدهد. امیدی برای گذشتن زمان. لحظه های کشداری که روزها و سالهایی قبل حسرت ماندنش را داشتیم. روزهایی که یواشکی خوانده میشدند.  کارهایی که سری بودند و با نشانه هایی در دفترهای خاطرات نوشته میشدند. دوستانی که هم راز بودند . 

اما اکنون در این ساعت، که یازده میخوانیمش چه رازی وجود دارد، که نشانه ایی شود در دفتری که هرگز برای این کار خریده نشده است؟؟!!

باید رازی ساخت از ویرانه هایی که مانده اند تا مقبره ایی شوند، اما با کدام نشانه؟؟!!

نظرات 27 + ارسال نظر
سحربانو چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:02 ب.ظ http://samo86.blogsky.com


و باز هم قشنگ.
خسته نباشی عزیزم.

مرسی عزیزم.

بهاران چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:45 ب.ظ http://chalesh.blogsky.com

تا به حال هیچ متنی را نخونده بودم که اینقدر قشنگ و دقیق حال و روزمو توصیف کنه...

مینا چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:32 ب.ظ

...
افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامه همان شب بیهوده ست
خاموش شد
و پهنه وسیع دو چشمش را
احساس گریه تلخ و کدر کرد !
ایا شما که صورتتان را
در سایه نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه میکنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند ؟

راستی ساعت یازده چه فرقی با بقیه ساعتها داره؟

هیچ فرقی عزیزم هیچ فرقی نداره نه یازده نه دوازده و نه بقیه ساعتها این ماییم که باید فرقی رو ایجاد کنیم.
چه شعری قشنگی نوشتی عزیزم.

مهرنوش چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:31 ب.ظ http://tameshki.blogsky.com

کلاویه یعنی چی ؟؟؟


خوبی ؟؟؟

مرسی عزیزم ... ممنونم ! تو لطف داری !

به شاسی های پیانو میگن کلاویه عزیزم.

کمال چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:48 ب.ظ http://baroonedeltangi.blogsky.com

چرا انقده غم انگیزناک ؟!!!

ت ت چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 04:00 ب.ظ http://i-am-happy.blogfa.com

خیلی ییییییییییییییییییییییییی قشنگ بود.خیلی.جدی میگم

چند هزار بار به ساعت یازده خودمون رسیدیم و سرخورده شدیم؟!
حالا باید بلند شد و ساعت 11 رو ساخت

منم خلی وقته فهمیدم به آدمها و اشیا دل نباید بست...............

اینموریکس چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:49 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

جالب بود.....شاد باشین دوست عزیز

علی چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:16 ب.ظ http://mahmoodikhah.blogspot.com/

خیلی خوب نوشتی اگه خواستی به من هم سر بزن

پاپیون پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:06 ب.ظ http://thepapillon.blogspot.com

سلام نازلی،
چه خوب کردی خبر گرفتی
مرسی از پیامت، اما چون اسمم رو گفته بودی و من اسمم رو در وبلاگ نمی گم ورش داشتم. ببخشید. :)
مثل همیشه چون نوشته هاتو دوست دارم میام و سر میزنم.
مواظب خودت باش

مرسی خوشحال میشم.

پری جون پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:32 ب.ظ http://mamnooee.blogsky.com/

سلام عزیزم
مرسی به خاطر تبریکت . البته به نظرت پاسخ نوشتم .
متنت مثل همیشه عالی بود .
تا بعد...

مشی پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:04 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

برای هر کس هر ساعت یه معنی داره!
صرفن ۱۱ نیس ! برای من ۵ خیلی معنی داره!
خاطرات خیلی سخت فراموش می شن! خیلی سخت! اما وقتی خاکشون کنی سرد می شن!

شوا پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:46 ب.ظ http://nsuns.blogfa.com

به راحتی نمیشه اندیشه ات رو خوند.
و این خوشحال کننده ست.
من هنوز زنده ماند را انتخاب کرده ام
حال آن که جاذبه هایی که مرا به مردگی فرا می خوانند ، خود مرده اند.
و من از هر لحظه
زنده ترم
بدورد
برای خوندن اندیشه ی من نباید عجله داشت. ;)

آنی پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 07:04 ب.ظ http://annesherly.blogfa.com/

چقققققققدر غمگین و دلگیر :(

دختری با دامن حریر پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:13 ب.ظ http://www.patty.blogsky.com

سلام.
خیلی خیلی ممنون که بهم سر زدین و باعث شدین که منم بازم به وبلاگتون بیام و بازم ممنونم بابت نظر زیباتون!!!
این مطلبتون خیلی زیبا بود...واقعا ما مردیم و داریم نقش زنده ها رو بازی میکنیم...
راستی میتونم لینکتون کنم و شما هم من رو لینک کنید؟؟؟(البته اگه دوست دارید)
بازم بهم سر بزنید...
ممنونـــــــــــم.

خواهش میکنم خوشحال میشم.

صادق پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:37 ب.ظ http://pelak21.blogfa.com

سلام . قشنگ بود . این عبور ثانیه ها رو من خیلی وقته که حس نمیکنم دیگه . کاش به جای اوون توضیح راجع به ( در فضلئی هستم که از .... ) یک کم همون فضای خودتون رو تشریح می کردین یعنی حستون رو. راستی اوون جمله آخرتون و نشانه منظورتون نشانه های شخصی بود یا جمعی ؟ به نشانه شناسی و اسطوره ارتباطی داشت؟
موفق باشین

نه کاملا شخصی

سایه جمعه 5 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:49 ق.ظ http://www.roozaye-rafte.blogsky.com

سلام.
نوشته هاتو دوست دارم...توصیفایی که می کنی خیلی قشنگن...
منم یه عالمه حرف دارم که ۶ ساله توی دلم حفره درست کرده...اما مگه می شه ریختشون بیرون؟به چه امیدی؟دیگه برای کی؟...
قلمت توانا...دلت شاد

متین جمعه 5 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:13 ب.ظ http://mflangue.blogfa.com

سلام
اگه وقت کردی یه ایمیل برا من بفرست
در مورد رشته تحصیلیت چند تا سوال داشتم


موفق باشید

آرمین آران شنبه 6 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:17 ق.ظ http://aranlar.blogsky.com/

سلا
راستی ساعت ها رو 1 ساعت کشیدن عقب . ساعت 11 میشده ساعت 10 { چشمک }
شوخی کردم
ناراحت نشی
بازم قشنگ بود . مثل همیشه
من نمیدونم چرا وقتی نوشته هات رو میخونم در بین متن استرس میگیرم

ایده شنبه 6 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:12 ق.ظ

سلام... دیر رسیدم که... شاید قبلنا هم یه بار تو داستانت استفاده کرده بودی؟ کلاویه یعنی چی؟

بابایی شنبه 6 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:53 ق.ظ http://9maho9roz.blogsky.com/

سلام... با اینکه در استفاده از کلمات خیلی خوب عمل می کنید ولی هنوز نتونستم با بعضی از پستهاتون ارتباط برقرار کنم.
بهر حال موفق باشید.

پرنیان شنبه 6 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:47 ب.ظ http://www.100doost.blogfa.com

سیلام.من و چند تا از دوستان یه وبلاگ گروهی داریم اگه به اونم سر بزنی خوشحال می شیم.به جای وبلاگ خودم اسم اون وبلاگ رو نوشتم.
موفق باشی عزیزم...

چشم عزیزم.

رضا(یه پسر شیطون) شنبه 6 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:32 ب.ظ http://iloveu.blogsky.com

سلام
خیلی جالب و پر رمز و راز بود.

lمن و تو شنبه 6 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:48 ب.ظ http://u-i.blogsky.com

من در مورد نوشتن داستان واقعا چیزی نمی دونم.
سعی می کنم کتابهای خوب رو بخونم. بعد سعی می کنم راحت بنویسم. نمی خوام گرفتار قواعد نوشتن داستان باشم.
می خوام داستانم کشش داشته باشه و قابل خوندن باشه. همین واسم کافیه ولی شاید یه روزی سرس به کتابهای آموزش قصه نویسی هم زدم.

اول شخص اینجوری نمینویسن درسته ولی شاید با این بی سوادی یه روش جدید درست کردم !
در هر صورت ممنون از لطفتون. استفاده کردم.

راستی شما خیلی قشنگ می نویسین. تبریک میگم.

صادق شنبه 6 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 06:59 ب.ظ http://pelak21.blogfa.com

سلام .
امان از زندگی که جدا نمی گذارد زندگی کنیم. نوشتن واقعا تمرکز می خواهد بخصوص برای دست و دل لرزان من . البته تلنگر شما مرا تا نوشتن پست بعدی جلوی کامپیوتر نگه داشت . راستی یک اعتراف، تمام قسمت های پست جدید خاطره هستند . همه اش .
منتظر نظر شما هستم. خوش باشید.

سایه شنبه 6 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:26 ب.ظ http://sayehsepidar.blogfa.com

سلام
ممنون که سر زدی
من عاشق داستان کوتاهم و هیچ وقت از خوندش سیر نمی شم
امیدوارم موفق باشی

کارمند کوچولو یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:48 ق.ظ http://edarehyema.blogsky.com/

سلام نازلی جون... از نگاه کردن به ساعت و اضطراب داشتن متنفرم.. خاطرات بدی رو بهم یاد آوری میکنه!

مشی یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:13 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

عزیزم! جوابتو تو وبلاگم دادم!‌ من باز آپ کردم! با یه تجربه واقعی از خودم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد