نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

عادی بودن

پرده های خانه کشیده شده بود و نور صبح به سختی اتاق را روشن می‌کرد. لیوان از دیر شسته شدن شفافیتش را از دست داده بود و به زردی می گرایید. صدای تلوزیون کم بود و سکوت تمام خانه را پر کرده بود.باید حمام می کرد اما به چه انگیزه ایی، به چه بهانه ایی؟
با خودش می‌اندیشید ثمره ازدواجش چه بوده
فرزندانی که ترک تحصیل کرده بودی
پسری که در 27 سالگی معتاد شده بود
و یا زنش
گوشه بیمارستان روانی ها چه وضعیتی داشت؟
نتیجه آنهمه تلاش چه بود
گروهش به کجا رفت
آن همه آرمان و اندیشه
آن همه سخنرانی و تبلیغات
کجا بودند ؟کجا رفتند؟
خودش هم نمیدانست، اهدافش اشتباه بود، شاید عادی بودن بهترین راه حل بود.ن
به چایش نگاهی انداخت وقت خوردنش بود . باید پرده ها را کنار می‌داد تا نور تمام خانه را پر کند. باید حمام می‌کرد تا سلولهایش نفس می‌کشیدند.باید ریشش را میتراشید باید خیلی کارهای عادی را انجام می‌داد.ن
باید عادی زندگی می‌کرد.
نظرات 24 + ارسال نظر
سوفیا یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 06:50 ب.ظ

سلام مطالب وبلاگ خیلی جالبند ولی حیف که رو این پرشین بلاگ خیلی کنده

حیف این مطالب که این وبلاگ های رایگان مثل پرشین بلاگ و پرشین بلاگ و میهن بلاگ باشه !
این سیستم های پرشین بلاگ ، میهن بلاگ از بس رایگان و جواد شده خیلی کند شده و همش خطا میده
من برات دعوتنامه عضویت شهر الکترونیک گذاشتم می تونی وبلاگ ، فروشگاه ، گالری عکس ، با هاش راه بندازی
فقط اگر نمی خواهی از این پرشین بلاگی جواد نقل مکان کنی و وبلاگتو اونجا درست کنی بیخیال شو ثبت نام نکن چون تعداد دعوتنامه محدوده

http://www.xeeus.com/member/register.php?id=75387968&parent=sofia
موفق باشی سوفیا

موریx یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:51 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

واقعا که موافقم که خیلی وقتها باید عادی زندگی کرد....مخصوصا الان

آرمین آران دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:15 ق.ظ http://aranlar.blogsky.com/

سلام
واقعا بعضی موقع ها شاید عادی بودن به نفع آدم باشه
ولی زندگی عادی و بدون ریسک هم لطفی نداره و آخرش باز هم ...

شیما دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:34 ق.ظ

گاهی باید عادی بود....
گاهی میشه در عین ساده بودن فوق العاده بود...
گاهی عادی بودن بالاترین لذت ها رو همراه داره....
....
عالی بود عزیزم....خیلی زیباست....
راستی این آدرس جدید منه....تصمیم دارم بیشتر برم اونجا....
http://noghte-sare-khat.blogsky.com/
اما به دلیل مسائل امنیتی ممنون میشم این کامنت رو بعد که خوندن حذف کنی....
ممنون

کمال دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:23 ق.ظ http://baroonedeltangi.blogsky.com

باهات موافقم

زهره دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:45 ق.ظ http://www.dena-zagros.blogsky.com

سلام نازلی جان. این یکی تکراری نبود؟ فکر می کنم قبلا توی وبلاگت اینو خونده بودم.اومدم یشاپیش عید فطر رو بهت تبریک بگم و با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما خواهر گلم به خدای رحمان می سپارمت.

نه عزیزم تکراری نبود. شاید چیزی شبیه این خوندی. مرسی عید شما هم مبارک .

زهره دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:46 ق.ظ

آهان! شاید به این دلیل تکراری نوشتی چون می خواستی اینو برسونی که باید گاهی تکراری و عادی زندگی کرد.آره؟ همینه؟

ایده دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:16 ق.ظ

این داستان رو توی واقعیت هم من به چشم خودم دیدم...
یه سوال... تو چرا داستانهات همیشه توی فضای غمه؟ یه بارم بزن تو خط نوشتن داستانهای خوش حال ناک زا انگیز!!! ؛) البته این فقط یه نظر بودا... و الا ما همینطوریم دوست میداریم داستاناتو

چشم سعی میکنم امتحان کنم.

بهاره دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:45 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام نازلی جان
خوبی؟
این بنده خدا دیگه مصیبتی بوده تو دنیا که سرش بیاد؟ چقدر دلم براش سوخت... حق داره... بهترین کار همین عادی رفتار کردنه یا به عبارتی زدن بر طبل بی خیالی...چون اگه آدمی با اینهمه مشکلات بخواد هی فکر و خیال کنه یا باید بره هم اتاقی خانومش بشه تو بیمارستان روانی و یا یک مرض لاعلاجی میگیره و فوری میمیره:(
امیدوارم سرنوشت هیچ انسانی اینجور نشه که یه روز به خودش بیاد ببینه حاصل یک عمری زندگیش اینجور به باد رفته:(
مواظب خودت باش دوستم:-*

صادق دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:08 ب.ظ http://pelak21.blogfa.com

سلام .
1- حدس می زنم یک نفر توی واقعیت داشتین قصه اوون رو گفتین .
2- باز حدس می زنم نخواستین خیلی شخصیت رو باز کنین . کاش این کار رو میکردین .
3- در تائید حدس دوم مثلا وقتی اشاره کردین گروهش کجاست یک توضیحی می تونستین بدین که این گروه چی بوده .
4- یک چیز دیگه اینکه مردها معمولا احساس خسران نمیکنند . بی خیال تر از این حرفان
5- شاید همه حدسیات من اشتباه باشن . اما در هر صورت من رو از شکست خوردن در آینده یک کمی ترسوندین . چون شکست در پیری مقدمه ای برای دوش نگرفتن است
موفق باشین

خیلی از این آدمها در واقعیت وجود دارند کسانی که برای هدفی تمام زندگی خودشون رو تباه کردن و باعث تباه شدن خیلی از آدمهای دیگه هم شدن. نکته این داستان که اگه بشه داستان نامید در عادی بودن بود من میخواستم تاکیدی روی عادی بودن بکنم بهمین دلیل توضیح ندادم.
نکته چهارم شما هم اشتباه است مردها بیشتر احساس خسران میکنند تنها تفاوت اونها در ننالیدنه.
مرسی که دقیق به مطالب من توجه میکنین.

کامران دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 06:41 ب.ظ http://www.kmohajer82.blogfa.com

سلام

ممنونم که به وبلاگم سر زدی! داستانهایت کوتاه و نو هستند. سبکی جالب دارند. ناگهان شروع شده و بی هیچ انتهای قابل لمسی پایان می پذیرد. این سبک در داستانهای کوتاه معمول است اما تا این اندازه کوتاه را تا به حال ندیده بودم. تنها برشی از زندگی است. برشی بسیار کوتاه. مرگ را به یاد می اندازد...نسبیت را...و... .

شاد باشی!

کامران

مرسی :)

مینا سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:36 ق.ظ

سلام نازلی عزیز

واقعا عدی زندگی کردن - بهترین و لذت بخشترین نوع زندگی هست.
خلیلی از ما - تلاش میکنیم برای رسیدن به نوعی زندگی متفاوت با بقیه
ولی وقتی بهش رسیدیم می بینیم که خیلی چیزها را از دست داده ایم.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:49 ق.ظ

یه زمانی من هم فکر می کردم حتما باید زندگیم خاص باشه ! ولی بعد از مدتی فهمیدم همین کارای رومره که خیلی هاش برام عادی و تکراری شده ممکنه برای دیگران یه کار خاص باشه...البته الان که عقلم سر جاش اومده به این نتیجه رسیدم که هیچ چیز به اندازه یک زندگی عادی لذت بخش نیست...

پس چرا شما اسم ندارین؟!!!

kourosh سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:11 ب.ظ http://www.kouhdaragh.blogsky.com/

merc nazli jan az nazaret ghashang bood dastan kootahett chasbid bem

مشی سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:40 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

خیلی خوب به جزییات پرداختی نازلی جونم! واقعن چرا بعضی زندگیها به اینجا ختم می شه؟

ت ت سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:00 ب.ظ http://i-am-happy.blogfa.com

من درست نفهمیدم
یعنی چی باید عادی زندگی کرد؟
یعنی چون نمی خواست عادی باشه و اهداف خیلی بزرگی داشت وضعیت خودش و بچه هاش اونجوری شد؟!

عزیزم وقتی میخواهی کارهای عجیب و غریب بکنی همیشه نتایج خوبی نسیبت نمیشه.

کارمند کوچولو سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:51 ب.ظ http://edarehyema.blogsky.com/

سلام نازلی جون.. عیدت مبارک... آخ عادی زندگی کردن خیلی خوبه:)))))))

shoa چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:02 ق.ظ http://nsuns.blogfa.com

گاهی اوقات عادی بودن خودش نوعی تنوعه.

سحربانو پنج‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:26 ق.ظ http://samo86.blogsky.com

وااااااااااای.
من باهات موافقم یه عالم.

شوا پنج‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:48 ب.ظ http://nsuns.blogfa.com

این جا نظر داده بودم اما نمی دونم چرا الان این جا نیست نظر من.
"عادی بودن خودش گاهی اوقات تنوع می شه!"
از خوندن نوشته های خوشحال میشم.
آپم

kourosh پنج‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 07:07 ب.ظ http://www.kouhdaragh.blogsky.com/

doorood va mamnoon az nazaret

شیما پنج‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:00 ب.ظ

سلام
پس چرا آپ نکردی؟؟؟
منتظر داستانهای قشنگت هستم عزیزم

چشم آخه نبودم عزیزم.

بهاران شنبه 13 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:13 ق.ظ http://chalesh.blogsky.com

سلام خانومی...شرمنده یادم رفته بود اسمم رو بنویسم...

حسام مهربون چهارشنبه 17 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:58 ق.ظ http://www.mojeno.33ir.com/

سلام بر نازلی مهربون من متوجه حضور شما و منظورت نشدم می شه برام بیشتر توضیح بدی من منتظرتم . فدای شما بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد