با شروع ضربه های کلاویه به سمت من میدوی آنقدر سریع که برای ایستادن مجبوری دستانت را روی پایم بگذاری و به من نگاه میکنی. لبخند میزنی از ته دل میخندی ، قهقه ایی که وقتی بزرگ شوی هرگز نخواهی زد. دستانت را بر میداری و به سرعت دور میشوی. تمام اسباب بازی هایت را وسط اتاق ریخته ایی و نمیتوانی یکی را برای بازی انتخاب کنی. زمان رفتنت به کلاس باله نزدیک است و تو هنوز آماده نیستی. هیچ دلم نمیخواهد که شادی وصف ناپذیر کودکیت را بر هم بزنم. از جایم بلند میشوم و به سمت اتاقت می آیم. به دور خودت میچرخی و بلند بلند میخندی. در کمدت را باز میکنم و لباس توری صورتی ات را در می آورم تا زمان کلاست را به شکلی یاد آوری کنم. هنوز متوجه حضور من نیستی اما من با لباست میرقصم با هر ضربه آرشه روی ویالون یکی از آستینهای توری آنرا به چپ و راست هل میدهم. بلند تر میخندی و به سمت من میدوی و خودت را در آغوش من می اندازی. ابروهایم را بالا میبرم و به لباس اشاره میکنم. اخمهایت ابروهای قهوه ایی رنگت را به هم نزدیک میکند اما خودت را عقب میکشی و لباس را از من میگیری . روی نوک پاهایت میروی و شروع به چرخیدن میکنی . و بلندتر از هر وقتی میخندی. آنقدر که روی تختت و میان خرس چاق عروسکیت می افتی. میدانم که دلت میخواهد به شیطنت ادامه دهی اما کلاست دیر شده. به سمت تخت می آیم و آرام آرام و با هر کشش ویالون سر یکی از آستینهایت را بیرون می آورم.
هر دو آماده هستیم. کنترل دستگاه را برمیدارم و موسیقی را قطع میکنم. از در خانه بیرون می آییم . باران می بارد به هم نگاه میکنیم . دستت را میگیرم و به سرعت به سمت ماشین میدویم وقتی وارد اتاقک ماشین میشویم نیمه خیس به هم میخندیم.
سلام... از همون اول حس کردم طرف یه بچک کوشولوهه.... به نظر من که حضورش خیلی باشکوهه... دوست میدارم...
ببین... این نوشته بسیار بسیار به دل من نشست... چنا حس مثبتی تو وجچودم ایجاد کرد که خدا میدونه....
خوشحالم که خوشت اومد عزیزم.
سلام...خوشحالم که میتونم بیام و داستانهای شما رو بخونم و لذت ببرم....شاد باشین....
منم خوشحالم که خواننده های خوبی مثل شما دارم.
گاهی آدم به چند ثانیه از زندگی میتونه چجوری نگاه کنه؟
به قول لینکین پارک:
It starts with
One thing, I don't know why
سلام .
جالب بود . این که موسیقی رو وارد داستان کرده بودین خیلی عالی بود . من با این پست خیلی حال کردم . بخصوص این حس موسیقیائی اش .
اما یک خواهش عاجزانه . بچه رو به اجبار به کلاس رقص و موسیقی نفرستین جدا کار خطرناکیه. حیفه . زده میشه یک موقع.
موفق باشین
ببین من نوشته هاتون روخوندم خیلی با حال بود نازلی جون
من شما رو تو پیوند هام گذاشتم از شما هم می خوام اکه ممکنه یه سری به سایتم بزنین و یا منو جز لیست پیوند هات بذاری ممنو ن می شم .
سلام نازلی جان
خوبی؟
مثل همیشه زیبا بود و دلنشین. من عاشق این آرامشی هستم که تو داستانهات موج میزنه:)
راستی چه خوبه آدم دختری کوچیک و تپل مپل داشته باشه که عاشق رقص و آواز و شیطنته:)
مواظب خودت باش دوستم:-*:)
سلام.با موضوع یک فیلم آپم و منتظر نظرت دوست گرامی[گل]
سلام .. چه زیبا وصف کردی دوست جون.. من هم خیلی باله دوست دارم
نازلی عزیزم سلام..خیلی قشنگ بود خانومی مثل همه ی نوشته های دیگت...از نظراتت در مورد داستانم ممنونم حتما در ویرایش نهایی اونها را مدنظر قرار می دم یعنی زیر ویرایش اولیه ثبتشون می کنم تا یادم نره . اما یک توجیحش اینکهگلم من الان فقط دارم طرح اولیه را می نویسم بعد هم داستان رویای نقره ای بر اساس دو شخصیت کاملا واقعیه در فضایی خیالی و احتمالی هست. برای همین گاهی روابط این دو طرف اون را هدایت می کنه گاهی از اون چیزی که دوست دارم خارج می شه و گاهی هم بنا به این دلیل که شخص دوم هم با نکته سنجی تمام اون را زیر نظر داره بنا به غرور دخترانه ام نمی تونم اونجوری باشم که هستم...به هر حال ممنونم عزیزم...لطفا این نظرم را هم تائید نکن. شاد و سلامت و همیشه نویسا باشی
طفلی کوچولویه داستان...دلم سوخت...احساس کردم شاید اگر به حال خودش
می موند بیشتر کیف می کرد ...امان از این تربیت های سطح بالا...امان از این
کلاس های اجباری...امان از ما پدر مادر های به ظاهر تحصیل کرده...
حرف شما متین ولی این کوچولوی داستان ما از رفتن به کلاس ناراحت نبود.
سلام نازلی مهربون من شما رو تو لینک دوستام قرار دادم و از لطفتون به خودم ممنونم امیدوارم که شما هم من را به دوستانت معرفی کنی ممنونم قربون شما حسام
واااااااای که حضور معصوم یه موجود پاک، که تو مامانش باشی چققققققدر وسوسه برانگیز و دلبرانه اس...
از این نوشته خیلی لذت بردم... زیاااااد... :)
ولی من هنوز مامان نشدم عزیز دلم.
ایول خیلی خوشگل بود بسیار لذت بردیم!
سلام نازلی خانوم!!!!!!!
تصویری که خلق کردی، بسیار زیبا بود. به ویژه این حس مادرانه لطیفی که تلاش کردی در قالب تصویری که راوی از خود می سازد، به وجود آوری!
اما نازلی جان! اینکه می گویم به حساب نقد نگذار. این داستان اینقدر رویایی بود که من نتوانستم هیچ شخص حقیقی (یا حتی حقوقی) پیدا کنم که کمی به این مادر و دختر شبیه باشد. بازهم می گویم ، این نقد نیست تنها بیان حس ناشی از احساس کمبود آرامشی است که در زندگی بسیار بسیاری از آدمهای اطراف موج می زند.
بنابراین داستانت برایم شیرین و پر از رویاست، اما باورپذیر نیست.
امیدوارم که در آینده نزدیک، شاهد زیبایی این مادر رویایی در وجود شما باشیم!
سلام:
ممنون که به من سر زدی!
اگه بخوای میتونم صداشونم بذارم!
شاد و موفق باشی...
----
محمد وبلاگنویس
09355223144
www.mohammadblogger.com
info@mohammadblogger.com
سلام
از حضورتون و اظهار نظرتون در وبلاگم ممنونم.کمی با نظرتون موافقم..
زیبا می نویسید و امیدوارم همین روند رو به جلو رو ادامه بدید ..
موفق باشید
دخترک و کودکی! و من چقدر ازین بزرگسالیهای غمناک بیزارم!
ویالن می زنی یا پیانو نازلی جونم؟؟؟ ممنون از اینکه همیشه به یادمی!
__________#####_____##___آپم___##
_________#____##_____##________##
________#_____##_____##___زود___##
________#_____##_____##________##
_________#____##_____##___بیا___##
__________#####______##_______##
______________##_______#######__
______________##_________####____
ممنونم از حضورت نازلی عزیز..بله عزیزم این داستان بلنده هم قبل داره هم بعد داره هم حواشی که توی کامنتها دیدی و هم نیمه ی پنهان که بمونه برای وقتی که چهارچوبش کامل شد...به هر حال ممنونم. امیدوارم که دفعه بعد مشکلاتش را با حوصله بیشتر برطرف کنم ضمن اینکه برخی هم از خوندنش می گفتن که خوششون اومده ...به هر حال فکر کنم سلیقه ها متفاوته .بازم سپاس
اما فکر کردم قبلا هم بهت گفتم این داستان بلند بر اساس یک رابطه ی واقعی اما یک دنیای خیالی احتمالی هست که بنا به برخی معذوریتها هم کمی سانسور و ...داره ولی چهارچوبش همونه...به هر حال ممنونم عزیزم
نازلی جانم
مرسی از همدردیت و ابراز احساساتت عزیزم . تو خیلی خوب و مهربونی . معلومه که با این ذهن قشنگت که به این خوبی می نویسی می تونی حال دیگران رو هم به خوبی درک کنی . خوشحالم که دوست خوبی مثل تو دارم . بوس
منم خوشحالم . امیدوارم که زودی حالت خوب بشه.
سلام
آخ چقدر دوست دارم این دخمل کوچولوها رو
اینقد قشنگ نوشتی که احساس کردم دختره از پاهای من چسبیده و منم که دارم لباسش رو بهش میدم ( حیف مامانش بود .یه بار هم بابا ها رو بگو همزاد پنداری بیشتری پیدا کنیم )
چشم ولی اگه یادتون باشه یکبار راجع به یک پدر نوشته بودم ولی بازم سعی میکنم که این کار رو انجام بدم.
ممنون.
قسمت ششم داستان رو نوشتم
قشنگ بود..........
این یکی دیگه غمگینم نبود!!!!
نیومدی پیشم که!!!!!!!!
صحبت غنیمت است بهم چون رسیدهایم
تا کی دگر بهم رسد این تخته پاره ها
ممنون که سر زدی. سر فرصت کارهاتون رو میخونم.
سلام و مرسی نازلی عزیزم...مشکل اینجاست که رویا غیر طبیعی هست و شاید من نتونستم درست و کامل تصویرش کنم. البته فکر کنم ادامه داستان همه چیز را حل می کنه چون شناخت هر کسی یا چیزی به این سرعت حتی در دنیای واقعی مشکل هست چه برسه در داستان با تمام توصیفات جانبی...البته این بخشی از تاکتیک من برای معرفی شخصیتها برای یک هدف خاص هم هست ... اما این دیالوگها بخشی از یک دیالوگ واقعی هست در همون زمان محدود البته در فضایی دیر از همین آدمهای مرموز...یعنی این روند آشنایی و صمیمیت از چنین انسانهایی اصلا غیر ممکن نیست.
بازم ممنونم خانومی که زحمت می کشی داستانم را می خونی.
سلام
سپاس از اینکه سر زدی! پاسخی کوتاه برایت در وبلاگم نوشته ام.
شاد باشی!
کامران
از لطفت هم به رویا ممنونم عزیزم . اما در مورد لندن باید بگم خب قبلا گفتم تقریبا تا به حال اکثریت شخصیتهای داستان واقعی بودند خصوصا دو شخصیت اصلی رویا ، آریا و حتی علی که تازه وارد داستان شده. و لندن باید فضای داستان باشه چون آریا مقیم لندن هست. ..راستش شخصیت آریا خیلی پیچیده س هنوز راهی برای بازتاب واقعی آن پیدا نکردم..
این توضیحات را دادم چون از نظراتj همیشه استفاده می کنم ممنونم عزیزم بابت صبوریت.
اما لطفا این نظر را تائید نکن
نازلی جون سلام من از شما گلایه دارم هنوز منو لینک نکردی
مگه قرار بود لینک کنم؟؟؟ ببخشید.
یه سری به وب ما بزن