نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

مشاور

نور سفید مهتابی فضای اتاق را پر کرده بود، صدای تیک تیک ساعت در سکوت مابین جمله ها شنیده می‌شد. محیط اتاق برای دو نفر بسیار بزرگ بود، و صحبت کردن راجع به خصوصی ترین مسائل زندگی با یک غریبه چندش آور بود.

نظرات 15 + ارسال نظر
بهاره شنبه 27 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:12 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

وای چه ترسناک...نکنه اتاق بازجویی بوده؟!

مصطفی شنبه 27 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:33 ب.ظ http://mosejon.blogsky.com

سلام
وبلاگ جالبی داری

بهاران یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:17 ق.ظ http://chalesh.blogsky.com

چهره های ساختگی...ادب ظاهری و نقابهای بر چهره...

ایده یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:23 ق.ظ http://4me.blogsky.com

منم حس بازجویی بهم دست داد... البته از تیتر پست کاملن معولمه زدم تو باقالیا... ولی من اگر بخوام میتونم.... گو اینکه غریبه باشه. دلیل داشته باشم میتونم!

صادق یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:02 ق.ظ http://pelak21.blogfa.com

سلام. عالی حس رو رسوندین . خلاصه ولی کامل و اثرگذار .جدا خیلی ناراحت کنندست که آدم مجبور بشه بره پیش مشاور روانشناس .
ممنون بابت اسم کتاب .
درباره نوشته خودم ، من اسم اوون حس رو هذیان نمی گذارم . یک جور ناخود آگاه شاید باشه . نمی دونم این حس رو امتحان کردید یا نه . من چند بار امتحان کردم . با هذیان فرق داره . توی شعر صدای پای آب سهراب سپهری از اوون جائی که می گه بد نگوئیم به مهتاب اگر تب داریم ... من فکر می کنم چنین حسی باشه .
ممنون و موفق باشید.

بهاره یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:35 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

یعنی من برم بمیرم با این مطلب خوندنم... الان که دیدم ایده به تیتر داستان اشاره کرده تازه دوزاریم افتاد...ببشخید که اینقذه گیجم:؛<

خدا نکنه این چه حرفیه عزیزم خیلی موقعها آدم به تیتر توجه نمیکنه.

مشی یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 04:18 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

همیشه اونقدرها هم بد نیس بری پیش یه مشاور! تو بعضی تنگناهای زندگی حضور و قضاوت یه شخص سوم لازمه عزیزم!!!!!!!!!

من فقط فضا و حس اون آدم رو توضیح دادم عزیزم . البته که لازمه

رامتین ابراهیمی یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:06 ب.ظ

یه مشاور همیشه یک احمق بیشتر نبوده
کارهایه احمقانه ی خودش رو میچسبونه به طرف

و این هم ترانه ی تازه م براساس یه ترانه معروف:

یه روز صبح از خواب پا میشی و شگفت زده میشی
که چرا کسی کنارت نخوابیده، جایی که من همیشه میخوابیدم
و بعد تو احساس میکنی صدایی از یه رعد و برق دور رو میشنوی
خب اون سنگ خسته ی توائه (فقط یه صخره) و اینه که من دارم میلغزم و از پیشت دور میشم

When you wake up in the mornin'

And you wonder why no one's beside you where I usually lay,

And you think you hear the sound of distant thunder,

Well, that's just your old rock and I'm rollin' away

امین جون دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:18 ق.ظ http://morpheus.blogsky.com

سلام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هر روز بهتر از دیروز!!! به به!!!به به!!!
نازلی جان، من با اسم این داستان آخرت مشکل داشتم. به نظر من اسم این نوشته بسیار کوتاه و اما گویات جداً یک عنصر اضافه است و به گمانم نوشته ها به اندازه کافی گویا و تأثیر گذار هستند. خود من بدون آنکه عنوان رو بخونم، این سه خط رو خوندم و احساس خوبی به من دست داد. اما وقتی دوباره اومدم و این بار عنوان رو دیدم، احساس بدی به من دست داد؛ انگار که کمی شعور خواننده دست کم گرفته شده باشه و توضیح واضحات داده باشی!
نگی باز ایراد گرفتم! این بار از نوشته ات تلویحاً تعریف کردم! باور نمی کنی؟ از نو بخون!!!!

کارمند کوچولو دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:43 ب.ظ http://edarehyema.blogsky.com/

سلام نازلی جون.. خوبی دوست جون.. من هم این تجربه رو داشتم... آره من هم همچین حسی داشتم.. چندش آور

مینا دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:25 ب.ظ

سلام نازلی جان
ممنونم ازت که هنوز به یادم هستی

مطلب جالبی بود
صحبت کردن راجع به خصوصی ترین مسائل زندگی شاید چندش اور باشه اما از اون چندش اور تر اینه که یک زوج نتونن خودشون خصوصی ترین مسائلشون را حل کنند و در حالی که ناتوان از حل مسئله هستند فقط به این دلیل که نمی خوان راجع بهش با یک مشاور یا یک محرم حرف بزنندَ تا مدتها با هم درگیر باشند.
گاهی باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کرد.

آرمین آران دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:47 ب.ظ http://aranlar.blogsky.com

سلام
شرمنده دیر به دیر میام !
من تا حالا فقط یک بار برای مشاوره پیش روانپزشک دانشگاه رفتم و کلا صحبت در مورد افت تحصیلی من بود که البته اتفاق خاصی نیفتاد

سیدحسینی دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:40 ب.ظ http://www.faramoshy.blogfa.com/


سلام

با دستور جمعاوری تو به روزم .

مهدی سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:28 ق.ظ http://ultraesfand.blogfa.com

راستش من هم مثل امین جون ! از خوندن این سه خط احساس خوبی پیدا کردم ولی بعد که به عنوانش دقت کردم باز هم احساس خوبی داشتم ، یعنی مثل این بود که تو داری با خودت فکر میکنی که این اتاق چه جور اتاقی بوده که شما رفتی اونجا بعد یه نفر میاد و از فکر کردن درت میاره و میگه که اتاق مشاور بوده ، راستش اگه این یه نفر نمی اومد به کمکت شاید همین جوری به فکر کردنم ادامه می دادم

inموریx جمعه 3 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:50 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

سلام...خلاصه بعد روزها تونستم بیام اینجا....چه ماجرای عجیبی....هزار تا فکر اومد تو سرم....شاد باشین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد