نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

سیب زمینی سرخ کرده

آفتاب نیمه جان پاییز از شیشه های قدی سالن روی فرشهای سورمه ای ظهر شدن را به رخ میکشد. عطر برنج در حال غل خوردن و لیمو امانی خورشت قیمه در فضا پیچیده و پسر بچه در ایوان روی موکتهای کبریتی با ماشینهای کوچک و بزرگش بازی میکند و هر از گاهی نگاهی به درون می‌اندازد.  

مادر بزرگ با کاسه ایی از سیب زمینی سرخ کرده داخل سالن میشود. مادر در زیر پتو سر بالا میکند و اشاره به کاسه میکند. مادر بزرگ به سمت مادر میرود و کاسه را نشان میدهد . مادر کاسه را میگیرد و شروع به خوردن میکند. 

- اگه این همه بخوری دوباره مثل اولی اضافه وزن می یاریا، از من گفتن . 

مادر با لپهای پر از سیب زمینی میخندد و کاسه را پس میدهد. مادر بزرگ خوشحال از موفق بودن به سمت ایوان میرود و درب شیشه ایی را باز میکند کاسه را کنار دست پسر میگذارد و بوسه ایی به سر او میزند. 

پسر با شلوار بندی و بلوز چهارخانه قرمز میخندد و با کاسه به داخل می آید و به سمت مادر میدود: 

- مامانی بخور برا نی نی خوبه. 

مادر پسر را در آغوش میکشد و میبوسد. مادربزرگ سر تکان میدهد و بلند میخندد.

نظرات 20 + ارسال نظر
ایده سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:12 ب.ظ http://4me.blogsky.com

سلام دوستم...چه پسربچه خوب و باحالی. معمولن بچه ها توی این سن خیلی همه چیزو واسه خودشون میخوان... معلومه اون پسربچه خیلی مامانیشو دوست داشته...

قبول دارم ولی یه همچین بچه هایی رو دیدم که فقط فکر مامانشون هستن.

بهاره سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:25 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com/

عجب پسر ناز و مامانی ای بود... اگه الان پیش من بود ۲ تا ماچ حسابی می کردمش:)
مثل همیشه قشنگ و دلنشین بود نازلی جانم:-*

پیرهن پری سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:27 ب.ظ http://pirhanpari.blogsky.com

همیشه که نبآس مامانا به فکر بچه ها باشن
وقتش میرسه که بچه ها بخوان جبران کنن خب :)‌
اینجور میشه اونخ

رها چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:05 ق.ظ http://lamakan.blogsky.com

سلام نازلی مهربونم. داستان کوتاهت تا آخر منو کشوند که چرا مادر زیر پتو بود؟ اما مشاوره هم جالب بود...امیدوارم که همیشه شاد و سلامت و نویسا باشی

سحربانو چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:44 ق.ظ http://samo86.blogsky.com

آخی چقدر دوست داشتنی بود این متنت نازلی جونم.
انقده رفته بودم توش که بوی لیمو امانیه قیمه رو هم شنیدم:)

بهاران چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:50 ق.ظ http://chalesh.blogsky.com

زیبا خیال انگیز رویایی و قابل لمس عین خود زندگی...عالی بود

مشی چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:17 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

تصویری که از زندگی می کشی همیشه ساده و بی آلاشه نازلی جونم! ساده و پاک و معصوم! مث روزهایی پاییزی و آفتاب بعدازظهر که به نارنجی می زنه!
چاکریم ! مرده " عطر برنج" تم!

مرسی عزیز دلم لطف داری.

صادق چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:06 ب.ظ http://pelak21.blogfa.com

سلام .
گاهی اتفاقای جالبی می افته . باور بفرمائید الان که دارم این مطلب قشنگتون رو می خونم یه ظرف پر سیب زمینی سرخ کرده جلومه .
دو تا متن قبلی علاوه بر اینکه مطابق روش شما بیان حال می کردن ، پیامی هم به همراه داشتند اما پیام این متن رو من نمی دونم . البته نباید فراموش بکنیم که اضافه وزن معظل بزرگیه که خود من هم به اندازه 10 کیلو از اوون رنج می برم .
موفق باشید

محمدرضا براری پنج‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:40 ق.ظ http://penhaan.blogfa.com/

سلام دوست عزیز

با کیلومترها بوسه آمدم و منتظر نقد و نظر خوبتانم
تا هم سهم و هم پیاله شعر شویم در تکرار مکرر زیستن.

بیایید پاییز را از دست ندهیم .

inموریx جمعه 3 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:48 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

جالب بود...

شوا شنبه 4 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:22 ق.ظ http://nsuns.blogfa.com

آروم
صمیمی
و...
مثل گذشته زیبا می نویسی
بهتر هم خواهی نوشت

امین جون شنبه 4 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:31 ق.ظ http://morpheus.blogsky.com

سلام!
اول اینکه بابا فضا ساز! موقعیت خلق کن! ای تو لیمو امانی خور!
دوم اینکه نازلی جان خلق موقعیت ات با کوتاه ترین جملات ممکن بسیار دل نشین بود و باور پذیر و قابل لمس و حتی بوییدن!
سوم اینکه به طور کلی دیالوگهای اینکار اصلاً و ابداً به دلم ننشست!
چهارم اینکه این پسر مامانی و مهربون و در عین حال داستانی بود و غیر واقعی. از این جهت که از جایی که با کاسه سیب زمینی اومد تو اتاق، به نظرم به ضرب و زور و کتک نویسنده بود و گرنه امکان نداشت که این کار رو بکنه! یک کلام از جنس بچه هایی بود که این جناب مستطاب مجید مجیدی برای خودشون و البته جشنواره ها خلق می کنن!
پنجم اینکه کلاً ارادت داریم!

خیلی بد بینی امین جون بابا چرا فکر میکنی که این جور بچه ها غیر واقعی هستند یه نمونه رفیق خودتون بچه که بود همینطوری بود. زیادی بدبین شدی. در مورد دیالوگ بگم که باید به شکلی بیان میشد که این خانم باردار هستند. از مجید مجیدی هم سالهاست که فیلم ندیدم.

من و تو شنبه 4 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:08 ق.ظ http://u-i.blogsky.com

قسمت هفتم رو می تونید بخونید

کمال شنبه 4 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:18 ب.ظ http://baroonedeltangi.blogsky.com

چی میشد هممون مثل این بچه فکر می کردیم و انقد به خواسته های هم گیر نمی دادیم؟

دکتر پرتقالی شنبه 4 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:23 ب.ظ http://dr-orange.blogfa.com

چه مادر با ذوقی

مشی یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:03 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

چرا آپ نمی کنی؟ من آپم نازلی جو.نم!

چشم به روی چشم.

بهاره یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 04:10 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام نازلی جان
خوبی؟
عزیزم کجایی پس؟ چرا آپ نمیکنی؟:(
از خودت مواظبت باش دوستم:-*

غزال دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 03:04 ق.ظ

نازلی جان سلام
اون تیکه موکت کبریتی رو خیلی خوب آومدی .
ممنونم از احوالپرسیت عزیزم

پاپیون دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:34 ب.ظ http://thepapillon.blogspot.com

اوضاع احوال؟ چه خبرا؟ نه واقعا!؟....هوم.


نازلی، کامنت بی سوادی بدم رو نوشته ات؟ اگه خوشت نیومد بگو همین الان برم از اینجا بیرون! دلت می آد ولی؟

"به رخ کشیدن" کمی متن با عظمت تر از یک سالن خانه و فرش می خواهد

"خوشحال از موفق بودن"؟ یه کم ثقیله

چه جور بوسه ای به سر پسر می زند؟ سریع؟ کوتاه؟ آبکی؟ با مهربانی؟ از سر عادت؟ چی؟

پسر "با شلوار .." می خندد؟ لا اقل: پسر فلان طور پوشیده..پسر می خندد.

مادر بزرگ چه جور خنده ی بلندی می کند؟ بلند خندیدن چه شکلیه؟

راستی این وبلاگ رو دیدی؟
http://hermesmarana.blogspot.com

کارمند کوچولو دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:19 ب.ظ http://edarehyema.blogsky.com/

سلام نازلی جون... وای خیلی بامزه بود... این پستت بوی قیمه می داد.. یه پست داشتی بوی کتلت میداد.. وبلاگت همش بوهای خوب میده ها:))))))))))

عزیزم مرسی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد