نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

ارتفاع سیزده طبقه ایی برج

از ارتفاع سیزده طبقه ایی برج نور ماشینها می‌درخشید .درون آنها که بودند که این وقت شب می‌رفتند؟
زوجی که از مهمانی بر می‌گشتند؟
دختر و پسری که مستانه ویراژ میدادند؟
زنی با دخترش از خرید می‌آمدند؟
یا همسری که از جلسات شبانه بر می‌گشت؟
نمیدانست شاید هیچکدام اینها نبودند. فقط میدانست که نگاه کردن به نورهایی که حرکت میکردند تنها سرگرمی او بود زمانیکه ساعتها به انتظار همسرش طی می‌کرد.شام سردتر و سردتر می‌شد. خوابش می‌گرفت و به رختخواب می‌رفت.به ملحفه های سرد دست می کشید و تا آنجا که می توانست چشمانش را باز نگه میداشت. اما همیشه بیفایده بود.انتظار پایانی نداشت.ن
********
از ارتفاع سیزده طبقه ایی برج ،‌درون سالنی که موکتهای قرمز با رگه هایی از خطوط سیاه کف آن را پوشانده بود. میز کار در وسط سالن گرد که شیشه های قدی با نمای کل شهر احاطه اش کرده بود، قرار داشت. چراغهای خانه ها و برجهایی که یک در میان می‌سوختند. چه کسی به انتظار مانده بود.مرد ،زن مو بور را از بغلش بیرون آورد و به ساعت اشاره کرد. وقت رفتن بود.ن
در ماشین باز شد و زن با کت و دامن سفید رنگ و موهای بلوند به هم ریخته پیاده شد.ماشین اتوماتیک نرم حرکت کرد و مرد به طرف خانه به راه افتاد.سرش گیج می‌رفت.تصاویر جلوی چشمانش می رقصیدند.تاریکی ها دو چندان می‌شدند.صدای کوبیده شدن و خرد شدن شیشه ها لحظه ایی او را به خود آورد و بعد همه جا سفید بود.
نظرات 17 + ارسال نظر
ایده دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:59 ق.ظ

میز کار وسط سالن خونه چیکار میکنه؟ نگاه کردن ادمها ازون بالا تجربه ی جالبیه. دوستش دارم.

عزیزم اونجا محل کار اون مرد بود نه خونه.

سعید دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 02:48 ب.ظ http://bazar24.blogsky.com

سلام دوست عزیز . برای آگاهی در مورد کلاهبرداری بزرگی که در کمین همه وبلاگ نویسهای ایرانی قرار دارد...به وبلاگ من سر بزن و مطالب را کامل با شواهد ارائه شده بخوان..حتما به دوستانت هم بگو تا کلاه بر سرشان نرود ...بر سر ما که رفت

بهاره دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 03:58 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام نازلی جانم
خوبی؟
منم دقیقا همون فکری و میکنم که قهرمان داستان میکنه... از بلندی به آدما و ماشینایی که در حال گذرند نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم یعنی این آدما کیند؟ کجا میرند؟ چی کار می کنند؟ ایده جالبیه نه؟
اگه یه چیز بگم ناناحت نمیشی؟:؛< من آخر داستان و نفهمیدم چی شد؟؛<:(
مواظب خودت باش دوستم:-*

گلم شخصیت مرد داستان تصادف کرد و مرد.

بهاران دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 05:05 ب.ظ http://chalesh.blogsky.com

حقش بود...

The Papillon دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 07:11 ب.ظ http://thepapillon.blogspot.com

You're developing quite a trick of illustrating idleness and futility, as it's accentuated in the first part. I'm serious, you're quite good at it.
And for the first time in the last 2 or something years I've known you I totally enjoyed you. This is as satisfyingly polished enough as such a little piece could get.

زهره دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 07:55 ب.ظ

سلام نازلی جون! دوستت دارم عزیزم. و مرسی خوشحال شدم بازم اسمتو دیدم.مثل همیشه زیبا و بی نقص نوشتی. شاد و پیروز باشی.

آرمین آران چهارشنبه 20 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 01:16 ق.ظ http://aranlar.blogsky.com

سلام
چی شد یعنی ؟ چیزی تو صورتش منفجر شد ؟ یا زنه خودشو یا چیز دیگه ای رو از طبقه 13 ام پرت کرد روش ؟
به هر حال نثرت همچنان زیباست.

کارمند کوچولو چهارشنبه 20 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:17 ق.ظ http://edarehyema.blogsky.com/

واه واه.. چه مردایی پیدا میشن.. حقش بود!

هدی چهارشنبه 20 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:32 ق.ظ http://daftarchemamnoo.persianblog.ir

خیانت کار پست...
بایدم میمرد...
خیلی قشنگ مینویسی...
پست قبلیت محشر بود...
مرسی........

الهه ... چهارشنبه 20 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:29 ب.ظ http://ela7.blogfa.com/

چقدر تکان دهنده !

کمال چهارشنبه 20 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:30 ب.ظ http://baroonedeltangi.blogsky.com

نمی دونم چرا بعد از ستاره ها رو نفهمیدم منظورتونو (دو بار خوندمش)
موفق باشید

محمد جمعه 22 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 02:32 ب.ظ http://pesari-bename-gham.blogfa.com

وبلاگ جامع و پر باری دارین ، خوشحال میشم به قایق تنهایی منم سری بزنین و در صورت تمایل با هم تبادل لینک هم داشته باشیم ، یا حق

امین جون جمعه 22 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:49 ب.ظ http://morpheus.blogsky.com

سلام نازلی خانوم بین الملل!
اول اینکه به گمانم یک بار دیگه شبیه این داستان رو از زبان خودت شنیده بودم، آن قدیم ها
دوم اینکه نازلی جان، تصورات زن از دنیای زیر پایش را خیلی سر سری برگزار کردی، به نظر من که جای کار داشت حسابی! نگو نه که ناراحت می شم.
من منظورت رو از اینکه مرد هم در طبقه سیزدهم کار می کرد فهمیدم و دوست داشتم البته کمی ، اما توضیحت کمی ناقص بود، برای همین بعضی ها را به اشتباه انداختی!
آخر داستان اما: آخر داستان به تنهایی انتخاب خوبی است اما به شرطی که در نیمه اول داستان برای آن فضاسازی مناسب می کردی. یعنی اینکه برای اینکه غافل گیری مناسب ایجاد کنی باید فضایی عکس اونچه پایین بود، ایجاد می کردی، مثلاً فرض کن که همسر مرد می خواست خبر بارداریش رو به شوهر بده همون شب!
دیگه بیشتر از این حرف نمی زنم. از اینجا به بعدش پولیه!

صادق شنبه 23 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:02 ق.ظ http://pelak21.blogfa.com

سلام .
خیلی تصویری و سینمائی بود. انگار فیلمنامه نوشتین اینجا. حس زن هم خیلی خوب منتقل شده بود . البته با اون پلاک معروف کارهاتون ( ملحفه های سرد.)
اما به نظرم توی تشریح فضا در قسمت دوم داستان می تونستین فضاهای دیگه ای رو به کار ببرین تا داستان ملموس تر بشه . مرد چطوری کشته می شه؟ و چرا؟
حالا چرا همه جا سفید شد؟ و اینکه نماد سیزده یک کمی توی ذوق می زد.
و آخر اینکه موفق باشین

مرسی از اینهمه راهنمایی های خوب.

مشی شنبه 23 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 03:23 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

تا چشمش در آد این همسر بی آبرو که با زنای مردم می گرده! ای چش سفید! باید تموم دنیا واسش قرمز می شد نه سفید نازلی جونم!
من 3 شنبه آپ می کنم!

دریا(کافهء زیر دریا) یکشنبه 24 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:47 ق.ظ http://felitsa.blogfa.com

وای از این بوی گند خیانت که همه جا رو پر کرده این روزها...

سلام همسایه های3 دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:27 ق.ظ http://rezatehranii3.blogfa.com

سلام.با موضوع فیلمی آپم منتظر نظرت دوست گرامی[گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد