نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

کمد دیواری (۱)

 - شب بخیر عزیزم 

: شب بخیر مامانُ میشه چراغ خوابم روشن بمونه؟ 

- بهتره خاموشش کنی، 

: آره ولی خواهش میکنم، 

- باشه عزیزم روشن بمونه،  

: مرسی. 

تامی نگاهی به در کمد انداخت و در یک حرکت پشتش را به آن کرد. با خودش گفت:  

هیچ هیولایی توی کمد وجود نداره. 

این جمله ایی بود که هر شب برای خودش تکرار میکرد ، اما مثل این بود که صدای خش خش داخل کمد تمامی نداشت. دوباره با خودش گفت: 

تا وقتی چراغ روشنه هیچ موجودی نمیتونه سراغ من بیاد. 

و آرزو کرد هرچه زودتر صبح بشه . از نظر او خورشید سمبل آرامش و امنیت بود. چشمانش را بست و سعی کرد برنامه های فردایش را مرور کند. به دوچرخه جدیدش فکر کردو اینکه میتوانست با جینی کنار دریا دوچرخه سواری کند. چشمانش در حال گرم شدن بود که صدای خش خش هوشیارش کرد اما صدا دوباره قطع شد.  

 

                                                          **** 

اشعه آفتاب از کنار پرده سورمه ایی با ستاره و ماه زرد رنگ روی صورت تامی افتاد و او به آرامی چشمانش را باز کرد. نگاهی به ساعت انداخت . درست مثل هر روز قبل از صدای مادرش بیدار شده بود. 

- تامی ، تامی بیدار شو مدرسه ات دیر میشه. 

و درست مثل هر روز او بدون جواب دادن به سمت دستشویی رفت تا بتواند صدای پدر و مادرش را بشنود . 

- نمیدونم چرا هر شب اصرار داره که چراغ خوابش روشن باشه! 

: شاید از چیزی ترسیده ، چرا ازش نپرسیدی؟ 

- راستش نخواستم بزرگش کنم،  

: بزار من ازش می پرسم ، اکثر بچه ها از تاریکی میترسن، 

- خوب نباید بترسن تاریکی که ترس نداره،  

: اینو تو میگی ولی اون فقط هشت سالشه. 

تامی سریع به اتاقش برگشت و شروع به پوشیدن لباسهایش کرد. 

- تو بیدار شدی؟! 

: آره الان می یام پایین، 

صورت مادر کمی مضطرب بود.

- خیلی وقته که بیدار شدی؟! 

: نه زود آماده شدم، خیلی گرسنمه، 

- بدو بیا صبحانه آماده است.

نظرات 18 + ارسال نظر
ایده دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:46 ق.ظ http://4me.blogsky.com

من بچه که بودم از تاریکی نه. اما از تنهایی میترسیدم. برکس الان که تنهایی خیلی برام لذتبخشه :)

من بچه هم که بودم تنهایی رو دوست داشتم.

مشی دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 01:26 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

آدم یاد داستان نارنیا می افته! که دختر و پسری از تو کمد رفتن به یه سرزمین برفی!
نازلی جون ذهنت خلاقه!
اتفاقن همین دیروز بود که داشتم با مامانم در مورد کمد دیواری مادربزرگم حرف می زدم. اونجا م همیشه مرموز بود و وختی بچه بودم فک می کردم پشتش به جنگل باز می شه!

مرسی دوستم.

الهه ... دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 06:56 ب.ظ http://ela7.blogfa.com/

دوست دارم بدونم تو کمد چی بوده ؟

و اینکه نیومدن به وبلاگ من که معذرت نداره نازلی جونم ...
من هر وقت که شما بیاین خوشحال می شم دوستم ...
بوس ...

بهاران سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:10 ق.ظ http://chalesh.blogsky.com

امان امان از ترس از تاریکی...که نه تنها گریبانگیره بچه هاست که بعضی از ما به اصطلاح بزرگترها هم گاهی بهش دچاریم...

مینا سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:15 ق.ظ

سلام نازلی عزیزم

چقدر دور مانده بودم از تو
چه نوشته های تازه و زیبایی ...
همه اش را سر کشیدم عزیزم!

منم بچه بودم از صداهای توی کمد می ترسیدم!

سحربانو سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:39 ق.ظ http://samo86.blogsky.com

سلام نازلی جونمممممممممممم
وای خیلی قشنگ بود. خیلی از بچه ها اینجوری هستن.مثلا من یهی رو میشناسم الآن کلاس ۲ دبیرستانه ولی هنوز وقتی می خواد بخوابه باید همه عروسکای بزرگ رو از اتاقش بیرون بیاره:(
راستی خوش گذشت عزیزم؟ هوا چه طور بود؟
وای آره خیلی زود گذشت این یه ماه.

آره خیلی خوب بود. هوا هم عالی بود.

پرنیان چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:40 ب.ظ http://www.missthinker.blogfa.com

فک کنم این کوچولو اون کارتونه که از تو کمد هیولاها میومدن بیرونو دیده!!اسمش چی بود؟؟؟!!

monster inc ولی نه عزیزم اون کارتون رو ندیده:)

اینموریکس چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 06:37 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

سلام....عیدتون مبارک....امیدوارم که همیشه شاد و پیروز باشین......[گل]

مرسی عید شما هم مبارک باشه.

آرمین آران پنج‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:00 ق.ظ http://aranlar.blogsky.com

سلام
چی بگم ؟ خیلی عادیه
البته از لحاظ توصیف صحنه خیلی حرفه ای کار کردی ( مثل همیشه )
ولی ... نمی دونم

کمال پنج‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 02:19 ب.ظ http://baroonedeltangi.blogsky.com

حس ترس از تاریکی رو من تا خیلی وقت داشتم ولی هیولای تو کمد زیاد آزارم نمی داد
منتظر ادامه ی داستان هستیم

امین جون پنج‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:10 ب.ظ http://morpheus.blogsky.com

سلام مامان!!!!!!!!!!!!!
اول اینکه نازلی جان به اندازه کافی قربون صدقه ات رفتن بقیه دوستان، با اجازه از خوبی های داستانت نمی گم که البته زیاد هم هستن.
نازلی طرح داستان خیلی خوب بود. شیوه روایت هم خوب بود. تقطیع شب و صبح در اتاق بچه و پدر و مادر هم خوب بود. اااااههههههه حواسم نبود بی خودی تعریف کردم.
از اینکه داستان یه چیزهایی کم داره بگذریم. از یه سری لحظات خوب بی خودی رد شدی و بهشون کم پرداختی. از جمله صدای توی کمد. اصلاً لازم نبود که بگی چی توش بود یا نبود. فقط یه کم وصف حال، برای هم ذات پنداری و تصویری شدن داستان.
یه جمله تو این داستان بود که به نظرم وصله ناجوره : از نظر او خورشید سمبل آرامش و امنیت بود.
من حسش رو دوست دارم. اما شیوه بیانش واقعاً بده. اون هم وقتی که داری ذهنیت کودک رو توضیح می دی.
دیگه اینکه خسته نباشی و از این حرفها.

کارمند کوچولو شنبه 30 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:31 ق.ظ http://edarehyema.blogsky.com

سلام نازلی جون...
داستان جالبیه.. بقیه اش رو هم زود بنویس ببینیم این خش خش توی کمد از چیه؟

صادق شنبه 30 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:43 ق.ظ http://pelak21.blogfa.com

سلام .
فضاسازی عالی بود . نوع نگرشتون هم خوب بود . حس می کنم یک تمرین داستان کوتاه بود وگرنه بعید می دونم دغدغه ای وجود داشته باشه.
من هم چند تا از نظرات امین رو قبول دارم چند تا نکته هم با اجازتون من اضافه می کنم :
1- من اگر بچه بودم و شب از چیزی می ترسیدم نمی تونستم به برنامه های فردام فکر بکنم .
2- این که تامی حرف پدر و مادرش رو شنیده یه جور عوض کردن راویه . نمی دونم چرا این کارو کردین .
3- آخر داستان چی می شه ؟ من فکر می کنم اینجا به یک نقطه پایان احتیاج باشه.
4- کلا فصل اول داستان پرجون تره.
5- چرا صورت مادر مضطرب بود؟
6- چرا من به نوشته به این خوبی این قدر گیر میدم؟

مرسی که این نکته ها رو گفتین توی بقیه اش دقت میکنم.

سحربانو شنبه 30 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:16 ق.ظ http://samo86.blogsky.com

شب یلداتون مبارک باشه عزیزمممممممممم.
فال حافظ یادت نره ها:)

چشم خانم. مال شما هم مبارک.

آرمین آران شنبه 30 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:02 ق.ظ

سلام
آره بابا دیوونه تر و ... تر از ... هم هست

مشی شنبه 30 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 03:27 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

نازلی جونم! چرا آپ نکردی پس؟؟ من آپ کردم! واسه شب یلدا!!! یلدات مبارک!!

دریا(کافهء زیر دریا) شنبه 30 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 05:44 ب.ظ http://felitsa.blogfa.com

سلام عزیز دلم.مرسی از تبریکت.راستش من از تنهایی و تاریکی نمیترسم اما نمیدونم وقتی ۸ ساله بودم هم نمیترسیدم یا نه.بعضی وقتا ما کودکی های خودمون رو فراموش میکنیم.

•*..*• مهرنوش خانومی•*..*• دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1387 ساعت 05:10 ب.ظ http://tameshki.blogsky.com

سام !

راستشو بخوای بازم باهات موافقم ...
خیلی با خودم و درونم کلنجار رفتم نازلی جون !

به یه نتایجی رسیدم ... !!

حرفتو قبول دارم ...

این اتفاق تا حالا پیش اومده بود اما نه اینطوری ...

انقدر شدید نبود .. خوب من هفته ای ۳ بار میدیدمش ... شاید این باعث تشدیدش شده باشه ...

اما قبول دارم حرفتو ... امیدوارم تو عمل هم خوب پیش برم..

ممنونم که همش راهنمائیم میکنی ...

واقعا ممنونم ... دوست دارم خیلی زیاد

از خواهرم نزدیک تری !

اما دفعه ی بعد نمیدونم کجا دیگه نظر بزارم ...

به روز نمیشی ؟

یا تنظیمات بلاگت قسمت نظر دهی فلودینگ رو صفر و غیر فعال کنی ... ممنونت میشم !


شایدم گذاشتی کسی پر حرفی نکنه مثه من :*

قربونت برم ... عزیزمیی ...

راستش نوشته هاتو تائید نکردم بازم بخونمشون

فدات شم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد