نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

کمد دیواری (۳)

سر خیابان مسیرهایشان عوض شد. جینی سمت راست و تامی سمت چپ. خانه هایشان به هم نزدیک بود با دوچرخه فقط چند دقیقه طول میکشید تا به هم برسند. 

طبق معمول تامی دوچرخه اش را درون چمنهای حیاط ول کرد و از مسیر باریک کنار حیاط به پشت خانه رفت تا از در پشت وارد آشپزخانه شود. خیلی تشنه بود در یخچال را باز کرد تا نوشابه ایی بخورد. نوشابه نداشتند . بالاجبار پاکت آب پرتغال را برداشت و شروع به سر کشیدن کرد.  

مثل همیشه سکوتی خانه را پر کرده بود.به سمت پله ها رفت  تا به اتاقش برود. مدتها بود که با وارد شدن به اتاق به اولین چیزی که نگاه میکرد کمد دیواری بود. این موقع روز صدایی نبود. 

 چرا فقط شبها صدا می‌آمد؟  

 دلش نمیخواست به کمدش فکر کند. فقط آرزو میکرد دیگر صدایی نیاید. تا بتواند با آرامش در اتاقش باشد.  

لباسهایش را عوض کرد و خیلی زود به طبقه پایین برگشت. روی کاناپه دراز کشید و تلویزیون را روشن کرد. کمی کانالها را عوض کرد تا به برنامه دلخواهش برسد. کم کم چشمانش گرم شد.  

همه جا سرد بود و او نزدیک دری بزرگ ایستاده بود . دری سفید به بلندای آسمان . صداهای عجیبی از پشت در می‌آمد. بدنش یخ کرده  و درست مثل چوبی خشک شده بود. دوست داشت فریاد بزند اما گلویش بسته  شده بود. احساس خفگی میکرد نمیتوانست نفس بکشد و فکر میکرد که هر لحظه خواهد مرد.  تمام قوایش را جمع کرد تا دستش را به دستگیره در سفید برساند. صدای افتادن لیوان  از روی میز جلوی کاناپه او را از خواب پراند. تمام نفسش را یکجا خالی کرد و نیم خیز شد. صورتش خیس عرق بود و دستانش یخ کرده بود. نگاهی به زمین انداخت لیوان نشکسته بود. تلاشی که برای باز کردن دستگیره کرده بود به لیوان رسیده بود. دری در کار نبود. تلویزیون تبلیغ خمیر ریش میکرد.  

صدای باز شدن در تامی را روی کاناپه نشاند. مادر برگشته بود. 

- سلام  

تامی به سختی و با گلویی خشک گفت: 

: سلام مامان 

در دلش از آمدن مادرش خیلی خوشحال شد. صدای مادر از آشپزخانه کمرنگ شد: 

- مدرسه چطور بود عزیزم؟ 

تامی از جایش بلند شد و به سمت صدا رفت. مادر خرید کرده بود.تامی تخم مرغها را از مادر گرفت در حالی که آنها را درون یخچال میگذاشت گفت:  

: بد نبود. 

- با جینی رفتین دوچرخه سواری؟ 

: آره . 

- دوچرخه جدیدت رو دوست داری؟ 

: آره خیلی نرمه. 

مادر دستی به موهای تامی کشید و گونه اش را بوسید. 

- چرا یخ کردی؟ موهات هم که خیسه

 

نظرات 17 + ارسال نظر
بهاره چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:15 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

اولللللللللللل
این طفل معصوم چرا به مادرش چیزی نمیگه؟ یا چرا وقتی صبح میشه و نمیترسه نمیره در کمد و باز کنه ... فکر کنم ترس اینکه پشت در کمد چی میتونه باشه باعث شده اون خواب و ببینه... اون در بلند رو و اون صداهای عجیب رو....
دلم میخواد زودتر ببینم بعدش چی میشه:)
مرسی که آپ کردی نازلی جونم:-* دوستت دارم هوارتا:-*:-*

واقعیتش رو بخواهی واقعا از اصرارهای تو شد که آپ کردم دوست قشتنگم.
منم دوستت دارم.

الهه ... چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:35 ب.ظ http://ela7.blogfa.com/

نمیشه اول بگید تو کمد چی بوده بعد بقیه ی داستان رو بنویسید؟؟؟؟‌ ؛)

آرمین آران پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:03 ق.ظ http://aranlar.blogsky.com

سلام
بازم ایول ، بازم قشنگ بود
یه چیزی رو اصلا نفهمیدم ، شایدم همینطوری گذاشتی
خمیر ریش ؟ چرا ؟ اصلا چه لزومی داره نوع تبلیغات رو بگی اگه منظوری نداری ( مگه اینکه داری فیلم نامه مینویسی )

هیچ منظوری نداشتم فقط توصیف صحنه بود.

آرمین آران پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:08 ق.ظ http://smf.blogsky.com

میگن واقعیه و راسته . لا اقل مفته
http://smf.blogsky.com

اینموریکس پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:52 ب.ظ

به شدت منتظر بقیه داستانت هستم....

هستی‌ جمعه 6 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:52 ق.ظ http://hastinike.blogspot.com/

چقدر مهیج، اما آرم پیش میره

کمال جمعه 6 دی‌ماه سال 1387 ساعت 01:16 ق.ظ http://baroonedeltangi.blogsky.com

سلام نازلی خانم
داستان داره خوب پیش میره اگه ناراحت نمی شین از داستان های قبلتون خیلی بهتر شده تا اینجاش
تو این قسمت من خیلی تجربه از دوران بچگی دارم
بعد از این قسمت فهمیدم که قسمت بعد واسم قابل پیش بینی نیست
مشتاق تر از قبل منتظز ادامه ی داستانم
بدرود

نه ناراحت نمیشم مرسی که بهم میگین.

•*..*• مهرنوش خانومی•*..*• جمعه 6 دی‌ماه سال 1387 ساعت 03:50 ق.ظ http://tameshki.blogsky.com

شرمنده دیر اومدم عزیزم !!


شرمنده :*

این چه حرفیه. هر وقت بیایی خوبه.

sababoy جمعه 6 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:07 ق.ظ http://www.sababoy.blogfa.com

من آه دلم را بدست نسیم پاییزی داده ام. دانه به دانه آجرهای مشکی اتاقت، تجسم آن آه اند.

I gave my heart's sigh to fall breeze. Each black bricks of your room are incarnation of that sigh, one by one

کارمند کوچولو شنبه 7 دی‌ماه سال 1387 ساعت 01:04 ب.ظ http://edarehyema.blogsky.com/

سلام نازلی جونم... دلم برات تنگ شده بود... زود باش بقیه داستان رو بنویس... خیلی قشنگه:)))))))

صادق شنبه 7 دی‌ماه سال 1387 ساعت 04:25 ب.ظ http://pelak21.blogfa.com

سلام . به شدت احساس خوبی دارم نسبت به کاراکتر تامی. دوچرخه سواری و اوون تیکه رها کردن دوچرخه وسط چمن ها انگار بچگی خودمه اما کابوس سنگینی رو برای یک بچه در نظر گرفته بودین . دیگه اینکه حتی شلخته ترین آدمها ( کاملا این شخصیت رو می شناسم) دوچرخه نو رو رها نمیکنن. من خودم به هر وسیله نوی به اندازه یک هفته احترام میگذاشتم. چرا تامی روزها سراغ کمد نمیره ( یا اینکه میره؟ ) . مشکل داستان کوتاه اینه که آدم نمیدونه چقدر روی پرداخت شخصیت ها باید مانور بده .
موفق باشین.

مشی شنبه 7 دی‌ماه سال 1387 ساعت 05:10 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

این قسمت هم روون و عالی بود!
عزیزم قالب سیاه انتخاب کردم! چون عزادار هستم می خوام قالبم سیاه باشه! احتمالا" سرعت کامپیوترت پایینه.قالبای نایت اسکین برای دانلود خیلی سنگینن اما مجبورم عزیزم شرمنده! فک کنم اگه referesh رو چن بار بزنی درس می شه!

عزیزم چرا عزاداری خیلی نگران شدم. باشه بازم سعی میکنم.

بهاره یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1387 ساعت 03:57 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

داللللللی نازلی جونم:-*

پرنیان دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:26 ب.ظ http://www.missthinker.blogfa.com

خوب بید همین جوری ادامه بده عزیزم!!
من بلاخره آپ کردم!

دریا(کافهء زیر دریا) دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:49 ب.ظ http://felitsa.blogfa.com

سلام خانومی.این داستان چقدر روونه.دلم برای اون پسربچه خیلی میسوزه.

امین جون سه‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:03 ق.ظ http://morpheus.blogsky.com

وااااااااااااااااااااااااااااااااای! اگه قرار باشه من به یه جزیره تبعید بشم و قرار باشه که با خودم یه چیز ببرم برای مطالعه، اون داستانهای نازک دلانه و زیبا و گرم و صمیمی و جذاب شماست نازلی خانوم! از فردا من جای شما می رم سرکار، شما فقط بلاگت رو آپ کن! ما حالشو ببریم!!!!
نازلی خانوم!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حالا! نازلی خانوم به این کامنتهای مهربانانه دل خوش مدار! از جواب دادن به کامنت کم کن و به عمق داستان بیافزا!!!!!
خارج از شوخی : نازلی جان، جداً ترجیح می دم که تا داستانت به جای درستی نرسیده، از نظر دادن پرهیز کنم! چون چیزهایی که به ذهنم می رسه، حداقل الان، گفتنشون فایده نداره!
اینشالا که آخر و عاقبت این داستان به خیر و خوشی باشه!

آرمین آران چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1387 ساعت 01:06 ق.ظ http://aranlar.blogsky.com

سلام
بقیه ، بقیه ،بقیه
یالا یالا

چشم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد