نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

خرمالو

پیرمرد ایستاد.دستانش را روی عصایش تکیه داد و وزنش را سبک کرد. خرمالهای نارنجی درون دستمال میوه فروش برق می‌افتاد.خرمالوها گس بودند و کال. نگاه پیرمرد به خرمالوها خیره ماند. زمان در چشمانش ایستاده بود و اشک چشمان کهنه اش را خیس کرد. قطره از لابه لای مژه های کوتاه به پوست چروکیده زیر چشمانش پایین غلتید. مرد دیگر چروکی نداشت کروات محکم بود و مرد می‌دانست قبل از رسیدن به خانه آنرا شل خواهد کرد، پاشنه های بلند کفش زن در حیاط میزبان صدا می داد. خرمالوها آنقدر زیاد بودند که مرد برای رسیدن به در خروجی مجبود بود کاملا خم شود. زن زیر چشمی به خرمالوها نگاه کرد و با شیطنت گفت: "بیا دو تا بکنیم "
" اما خیلی کالند"
" آره ولی وقتی بمونن ، میرسن"
خرمالوها را روی تاقچه کنار پنجره گذاشتند و آنها هرروز نرمتر و نرمتر شدند.ن
مرد از سر کار آمده بود، همه جا تمیز و مرتب بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. صدای دوش حمام سکوت خانه را می‌شکست. مرد بشقابی برداشت و خرمالوها را در آن گذاشت،‌وقت خوردن بود.هر کدام را با دست به دو قسمت کرد.زن با حوله و موهای خیس آمد و با دهان پر گفت:"چه خوب رسیده"مرد با دهانی پر بوسه ایی بر پیشانی زن زد.خرمالو در دهانش آب شد.ن
پیرمرد به خودش آمد. میوه فروش نبود و خرمالوهای گس دستمال کشیده برق می‌زدند.چشمان پیرمرد می سوخت. حالا هر چقدر هم خرمالوها می رسیدند، او از حمام نمی‌آمد.