نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

ادامه میدهیم

با درد ، با گریه  

با خوشی، با دلتنگی  

به آرامی، با استرس 

با.... 

ادامه میدهیم 

حتی گاهی لذت میبریم 

حسادت میکنیم 

تخیل میکنیم 

حسرت میخوریم  

و آه میکشیم 

اما باز هم ادامه میدهیم 

....

مهمانی اجباری

لباس برام تنگه کمی پشتم در اومده ولی برام مهم نیست ، حوصله ام سر رفته ، هر کس یه کاری میکنه بعضی ها با هم حرف می‌زنند. بعضی ها چیز می‌خورند ،‌دیدن دخترک لاغر با اون شونه های پهنش لجمو در می‌یاره ،‌ چرا من مثل اون نیستم چرا اون لاغره و من چاق؟ به شکمم دست می‌کشم و حس می‌کنم که دلم می‌خواد فشارش بدم ولی می‌دونم که بازم شیرینی ببینم بر می دارم و همین که ‌خوردمش دچار عذاب وجدان می‌شم. باید یه کاری کنم سعی می‌کنم به رژیم‌ها و دکترهای تغذیه فکر کنم، اما می‌دونم که سراغ هیچکدوم نمی‌رم از همبرگر و پیتزا هم هرگز نمی‌تونم بگذرم ، وقتی ساندویچ همبرگر ببینم تا اونجایی که بتونم دهنمو باز می‌کنم که لقمه بزرگتر بشه .
دختر با پاهای کشیده اش به طرفم می یاد و کاسه آجیل رو طرفم می‌گیره و می گه : " تورو خدا بفرمایین" لبخند می‌زنم و دستم رو مثل یک ابله توی کاسه آجیل می‌کنم و سعی می کنم انگشتام بیشتر به سمت پسته ها بره آخه پسته خیلی دوست دارم، می‌ریزم توی بشقاب و تصمیم می گیرم که نخورم زنی که روبروم نشسته داره راجع به سفر احمقانه ایی که داشته حرف می زنه و من ناخود آگاه دستم به طرف بشقاب می‌ره و شروع به خوردن می‌کنم و هر لحظه سرعت شکستن تخمه ها بالاتر می ره ، یه دفعه به خودم می‌یام و می بینم که نصف آجیل رو خوردم،‌ احساس می‌کنم تمام تکه ها توی دلم سنگ شدند و همه چیز روی لایه ایی از روغن غیر قابل پایین رفتنه. بشقاب رو روی میز چوبی می زارم و دوباره به شکمم دست می کشم چقدر قلمبه است. می تونم کوچیکش کنم آره از فردا صبح ورزش می کنم و هیچی نمی‌خورم، اما باز یاد روزها و هفته های گذشته ایی می‌افتم که همین حرفها را تکرار کردم. انگار گوشهام در حال دراز شدنه و تمام وجودم رو حماقتی تمام نشدنی پر کرده . سعی می‌کنم خودمو توجیه کنم اصلا خیلی هم هیکلم قشنگه ،‌قدیم این طوری خوب بود. دوباره دختر با پاهای کشیده و شکم تختش جلو می‌یاد بندهای تاپی که پوشیده روی استخوانهای ترقوه اش افتاده و درست یه چاله درست کرده که میشه توش آب ریخت، درست مثل مال من ،‌ باید کلی بگردی شاید یه چیزی پیدا کنی که شبیه استخوان باشه ،‌ این فکر منو یاد پدرم می‌اندازه چقدر سعی کردند رگشو پیدا کنند،‌ تمام دستش کبود شده بود،‌ می خواستند بهش خون بزنن دیگه از ضعف بیهوش شده بود،‌ شاید اگه یک کم تنش گوشت داشت،‌ هیچوقت این طوری نمی‌شد، یادآوری تمام صحنه ها دلم را آشوب می‌کنه. دوست داشتم فقط از اون محیط کسالت بار بیرون بیام چه اهمیتی داره که اونها فکر کنن من بی ادبم و تربیت درستی ندارم شاید همیشه مؤدب بودن دست و پاگیره، وقتی به خداحافظی و آوردن بهانه برای رفتن فکر می کنم پاهام سست می‌شه و می دونم که بلند نخواهم شد ترجیح می دم در شلوغی رفتن مهمانها فقط از میزان خداحافظی کنم و فرار کنم. گفتن تعارفها برای من مثل شعارهایی می مونه که به کشورهای ابرقدرت می دن وقتی بچه بودم همیشه فکر می‌کردم که چه تفاوتی برای کشورها می‌کنه که ما سر صف صبحگاهی به اونها مرگ بر بگیم . و یا سرودهایی بر علیه شون بخونیم هیچوقت نفهمیدم ، شاید هنوز هم نفهمیدم .
بوی غذاها از آشپزخانه می‌یاد و معلوم شام چند دقیقه دیگه سرو می‌شه حس شعفی از خوردن شام به من دست می‌ده باز هم به خودم می یام مگه تو رژیم نبودی پس چی شد، دوباره دست به شکمم می‌کشم، ‌آیا روزی می رسه که من لاغر بشم چرا باید از لذت خوردن محروم باشم. یاد جمله ایی می‌افتم که توی یکی از سایتهای اینترنت همیشه بالای همه چیزها نوشته تمام چیزهای خوب دنیا یا غیر اخلاقی اند یا غیر قانونی و یا چاق کننده از جام بلند می‌شم و با دیدن پریکس لازانیا حس می کنم تمام تخمه ها پایین رفتند.

چمدان

لباسها را به زور در چمدان جا میداد و با هر فشار  ناسزایی به خودش و او میداد. آنقدر عصبانی بود که برای بستن زیپ چمدان تمرکزش را از دست داد و سر زیپ در دستش شکست.  

چمدان را هول داد و در کمد فرو کرد . در کمد را با تمام قدرت بست. صدای مهیبی بلند شد. با لگدی که به در زد پایش تیر کشید و تا سرش ادامه پیدا کرد. شروع به داد زدن کرد و از اتاق خارج شد.  

 گونه هایش قرمز شده بود و از شدت خشم گر گرفته بود. دیگر فحش دادن هم اثری نداشت روی صندلی نشست و به ضربان قلبش گوش داد . قلبش میخواست از قفسه سینه اش بیرون بیاید. 

فکرش میچرخید و به سرعت به عقب میرفت . چند روز قبل چند هفته قبل چند ماه قبل و .... 

ناگهان گرمایی را روی سرش حس کرد و بوسه ایی که در میان موهایش گم شد. و شانه هایش که مالیده میشدند به آرامی و امنیت.  

عصبانیت کم کم فرو کش کرد و اشک به سرعت درون چشمانش دوید. احساس حماقت میکرد . چقدر احمق بود که تنها با یک بوسه عصبانیتش تبدیل به غمی فرو خورده شده بود. چطور میتوانست همه چیز را فراموش کند و ادامه دهد؟