نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

چمدان

لباسها را به زور در چمدان جا میداد و با هر فشار  ناسزایی به خودش و او میداد. آنقدر عصبانی بود که برای بستن زیپ چمدان تمرکزش را از دست داد و سر زیپ در دستش شکست.  

چمدان را هول داد و در کمد فرو کرد . در کمد را با تمام قدرت بست. صدای مهیبی بلند شد. با لگدی که به در زد پایش تیر کشید و تا سرش ادامه پیدا کرد. شروع به داد زدن کرد و از اتاق خارج شد.  

 گونه هایش قرمز شده بود و از شدت خشم گر گرفته بود. دیگر فحش دادن هم اثری نداشت روی صندلی نشست و به ضربان قلبش گوش داد . قلبش میخواست از قفسه سینه اش بیرون بیاید. 

فکرش میچرخید و به سرعت به عقب میرفت . چند روز قبل چند هفته قبل چند ماه قبل و .... 

ناگهان گرمایی را روی سرش حس کرد و بوسه ایی که در میان موهایش گم شد. و شانه هایش که مالیده میشدند به آرامی و امنیت.  

عصبانیت کم کم فرو کش کرد و اشک به سرعت درون چشمانش دوید. احساس حماقت میکرد . چقدر احمق بود که تنها با یک بوسه عصبانیتش تبدیل به غمی فرو خورده شده بود. چطور میتوانست همه چیز را فراموش کند و ادامه دهد؟

نظرات 11 + ارسال نظر
پرنیان دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:34 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

خیلی قشنگ بود.ولی چرا احمق باشه؟

غزلک دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:01 ب.ظ

چقدر احمق بود که تنها با یک بوسه عصبانیتش تبدیل به غمی فرو خورده شده بود. چطور میتوانست همه چیز را فراموش کند و ادامه دهد؟

فکر میکنی اگر ادامه ندی آدم با ذکاوتی هستی؟

بخدا نه، اینطوری نیست. این حماقت نیست...

چرا عصبانی میشی دوستم؟؟؟؟
من هم نمیخواستم بگم که اون آدم با ذکاوت بود یا نه فقط یه احساس رو در لحظه توصیف کرده بودم.

بهاره دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:30 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

چقدر این شخصیت داستان شبیه من بود...این حس و حالات رو منم بارها و بارها تجربه کردم... البته یه فرقی بین من و قهرمان داستان هست و اون اینکه ممن به اینکه «چطور میتونم ادامه بدم» فکر نمی کنم بلکه به «چطور اینهمه خوبی و محبت رو فراموش کردم و سر یه چیز کوچیک اینهمه قشقرق به پا کردم» فکر میکنم:)
خودت خوبی دوست جون؟:-*

البته اون اتفاقه که من میدونم کوچیک نبود. ولی اینطوری هم که میگی میشه نگاه کرد.
مرسی بد نیستم تعطیلات خوبی بود.

آسمون(مشی) دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:03 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

در عین حال لطیف بود...

ارکیده دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:21 ب.ظ http://orkideh1351.blogfa.com

همینه ...همیشه همینه...

سحربانو دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:06 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

خیلی قشنگ بود عزیزم ولی چه کار میشه کرد تو این شرایط ؟ زندگی چیزی نیست که بشه راحت از دستش داد.

صادق سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:49 ق.ظ http://pelak21.blogfa.com

سلام
نوشتتون بی تعارف قشنگ بود یا لا اقل سلیقه من اونو پسندید . کلا این نوع فضا سازی در زمان رو دوست دارم. بخصوص اوون چمدون بستنه خیلی ملموس و جالب بود.
از نظر اخلاقی من صلاحیت ندارم قضاوت بکنم ولی به گمونم حتی گاهی می شه خیانت رو هم بخشید .کلن بخشیدن احساس قشنگیه .
موفق باشید

مرسی. میدونم که میشه بخشید اگه نمیشد که اوضاع اینطوری نبود.

شاه رخ سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:37 ب.ظ http://roospigari.blogspot.com/

همینه ، به همین مسخرگی، زندگیو میگم
براوو
عالی بود این داستانک
سلام
خواهش میکنم لطف دارین

آنی سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:33 ب.ظ http://mysweetmiracles.blogfa.com

نازلی جونم سلام گلم
راستش عیده و م هزار تا کارم مونده:)
من ای دیمو میدم برام ای میل بفرست annie_mannie@yahoo.com
تو رو خدا عسک رامان رو هم بفرست خاله ببینه:)))
ژانوشت عسک همون عکسه!

غزلک چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:55 ق.ظ http://golemangoli.blogfa.com

من که عصبانی نشده بیده بودم

ببین لبخند میزنم:)

تازه ماچ هم میفرستم:*

محمد حسینی سه‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:26 ب.ظ http://www.medadnevis.blogsky.com

جالب بود
به نظر من اگر به جای جملاتی مانند <عصبانی شده یود>فقط رفتار های ظاهری اون این حالت رو به خواننده نشون بده بهتر میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد