نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

مهمانی اجباری

لباس برام تنگه کمی پشتم در اومده ولی برام مهم نیست ، حوصله ام سر رفته ، هر کس یه کاری میکنه بعضی ها با هم حرف می‌زنند. بعضی ها چیز می‌خورند ،‌دیدن دخترک لاغر با اون شونه های پهنش لجمو در می‌یاره ،‌ چرا من مثل اون نیستم چرا اون لاغره و من چاق؟ به شکمم دست می‌کشم و حس می‌کنم که دلم می‌خواد فشارش بدم ولی می‌دونم که بازم شیرینی ببینم بر می دارم و همین که ‌خوردمش دچار عذاب وجدان می‌شم. باید یه کاری کنم سعی می‌کنم به رژیم‌ها و دکترهای تغذیه فکر کنم، اما می‌دونم که سراغ هیچکدوم نمی‌رم از همبرگر و پیتزا هم هرگز نمی‌تونم بگذرم ، وقتی ساندویچ همبرگر ببینم تا اونجایی که بتونم دهنمو باز می‌کنم که لقمه بزرگتر بشه .
دختر با پاهای کشیده اش به طرفم می یاد و کاسه آجیل رو طرفم می‌گیره و می گه : " تورو خدا بفرمایین" لبخند می‌زنم و دستم رو مثل یک ابله توی کاسه آجیل می‌کنم و سعی می کنم انگشتام بیشتر به سمت پسته ها بره آخه پسته خیلی دوست دارم، می‌ریزم توی بشقاب و تصمیم می گیرم که نخورم زنی که روبروم نشسته داره راجع به سفر احمقانه ایی که داشته حرف می زنه و من ناخود آگاه دستم به طرف بشقاب می‌ره و شروع به خوردن می‌کنم و هر لحظه سرعت شکستن تخمه ها بالاتر می ره ، یه دفعه به خودم می‌یام و می بینم که نصف آجیل رو خوردم،‌ احساس می‌کنم تمام تکه ها توی دلم سنگ شدند و همه چیز روی لایه ایی از روغن غیر قابل پایین رفتنه. بشقاب رو روی میز چوبی می زارم و دوباره به شکمم دست می کشم چقدر قلمبه است. می تونم کوچیکش کنم آره از فردا صبح ورزش می کنم و هیچی نمی‌خورم، اما باز یاد روزها و هفته های گذشته ایی می‌افتم که همین حرفها را تکرار کردم. انگار گوشهام در حال دراز شدنه و تمام وجودم رو حماقتی تمام نشدنی پر کرده . سعی می‌کنم خودمو توجیه کنم اصلا خیلی هم هیکلم قشنگه ،‌قدیم این طوری خوب بود. دوباره دختر با پاهای کشیده و شکم تختش جلو می‌یاد بندهای تاپی که پوشیده روی استخوانهای ترقوه اش افتاده و درست یه چاله درست کرده که میشه توش آب ریخت، درست مثل مال من ،‌ باید کلی بگردی شاید یه چیزی پیدا کنی که شبیه استخوان باشه ،‌ این فکر منو یاد پدرم می‌اندازه چقدر سعی کردند رگشو پیدا کنند،‌ تمام دستش کبود شده بود،‌ می خواستند بهش خون بزنن دیگه از ضعف بیهوش شده بود،‌ شاید اگه یک کم تنش گوشت داشت،‌ هیچوقت این طوری نمی‌شد، یادآوری تمام صحنه ها دلم را آشوب می‌کنه. دوست داشتم فقط از اون محیط کسالت بار بیرون بیام چه اهمیتی داره که اونها فکر کنن من بی ادبم و تربیت درستی ندارم شاید همیشه مؤدب بودن دست و پاگیره، وقتی به خداحافظی و آوردن بهانه برای رفتن فکر می کنم پاهام سست می‌شه و می دونم که بلند نخواهم شد ترجیح می دم در شلوغی رفتن مهمانها فقط از میزان خداحافظی کنم و فرار کنم. گفتن تعارفها برای من مثل شعارهایی می مونه که به کشورهای ابرقدرت می دن وقتی بچه بودم همیشه فکر می‌کردم که چه تفاوتی برای کشورها می‌کنه که ما سر صف صبحگاهی به اونها مرگ بر بگیم . و یا سرودهایی بر علیه شون بخونیم هیچوقت نفهمیدم ، شاید هنوز هم نفهمیدم .
بوی غذاها از آشپزخانه می‌یاد و معلوم شام چند دقیقه دیگه سرو می‌شه حس شعفی از خوردن شام به من دست می‌ده باز هم به خودم می یام مگه تو رژیم نبودی پس چی شد، دوباره دست به شکمم می‌کشم، ‌آیا روزی می رسه که من لاغر بشم چرا باید از لذت خوردن محروم باشم. یاد جمله ایی می‌افتم که توی یکی از سایتهای اینترنت همیشه بالای همه چیزها نوشته تمام چیزهای خوب دنیا یا غیر اخلاقی اند یا غیر قانونی و یا چاق کننده از جام بلند می‌شم و با دیدن پریکس لازانیا حس می کنم تمام تخمه ها پایین رفتند.

نظرات 17 + ارسال نظر
آسمون(مشی) چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:44 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

ایول ! اینه! بزن بر طبل بی عاری که آن هم عالمی دارد...

سحربانو چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:04 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

واااااااااااااااااااااااااای عالی بود.
یعنی انگار تو اون مهمونی نشسته بودم.
ای ول ای ول:)

آنی چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 05:38 ب.ظ http://mysweetmiracles.blogfa.com/

اینی که نوشتی باید اسمش رو میذاشتی سر گذشت آنی!!!!

وای من هر شب با عذاب وجدان می خوابم و از فرداش تصمیم میگیرم ورزش کنم.

خیلی قشنگ بود.
آفرین به دوست خودم

پرنیان چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:51 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

شرط میبندم اون دختر لاغره هم داشته فک می کرده چکار کنه چند کیو چاق شه!!من که اینجوریم!

hasti چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:31 ب.ظ http://hastinike.blogspot.com/

عزیزم درست نیست که در مورد خودت اینطور فکر میکنی‌. هر کسی‌ یک طوره و اگر همهٔ عدم‌ها مثل هم، شبیه هم بودن دنیا خیلی‌ کسالت بر میشد. به نظر میاد اضافه وزن مشکل اول تو نیست، مشکل اینه که باید خودت رو باور کنی‌. اگر از خودت راضی‌ باشی‌ هر کاری میتونی‌ انجام بدی. در ضمن برای وزن کم کردن هیچ احتیاجی‌ به نخوردن نیست، میتونی‌ با دستورهای غذایی درست وزنت رو کم کنی‌ بدون اینکه گشنگی بکشی.

هستی عزیزم
مرسی که به فکر منی. ولی این اصلا در مورد من نیست من خدارو شکر اصلا چاق نیستم البته بعد از زایمان یه مقداری کمی چاق شدم ولی همین حالا هم خوبم این یه داستان بود در مورد آدمهای چاق که اول شخص مفرد نوشته شده بود. این داستانی قدیمی که من قبلا نوشتم. یه اتودی برای کارهایی شبیه به کارهای کارور البته میدونم که هیچ شباهتی نداره و سعی کرده بودم که کوه یخ (ژانر مخصوص کارور) توش استفاده بشه. توی داستان که اینطور ساده بیان شده بود دو تا نکته خیلی ریز بیان شده که هدف فقط اون دوتا بوده شاید خواننده های محترم توجهی نکنند و شاید هم من خوب بیان نکرده باشم.
ولی بازم ممنون که به فکرم هستی.

ارکیده جمعه 11 دی‌ماه سال 1388 ساعت 05:13 ب.ظ http://orkideh1351.blogfa.com

سلام. دلنشین می نویسی.شاد و سلامت باشی.

مرسی ممنون.

غزلک شنبه 12 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:35 ق.ظ http://golemamgoli.blogsky.com/

وااااااااااااای

نازلی جونم

جمله جمله ات رو سر میکشیدم

انگار همه اش از زبون خودم بود

دلم میخواد زار بزنم، سرمو به دیوار بزنم، زمینو زمونو بدوزم، گر بگیرم تا بسوزززززززززززززززم
:((
همه لباسام تنگم شده، هیجده اسفند عروسی دخترداییمه، حالا من چیکار کنم؟

تا اسفند خیلی مونده میتونی یه کارایی بکنی. فقط بخواه نه مثل قهرمان داستان ما.

صادق شنبه 12 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:54 ب.ظ http://pelak21.blogfa.com

سلام .
چاق چیه بابا ؟‌اسم این اضافه وزنه که امثال من به اوونها مبتلا هستیم چاقی نیست که .
اصلا آدم مگه مرض داره خودشو لاغر بکنه که شلوار توی تنش خراب بایسته ؟‌ به قول شما، قدیما آدمای تپل رو بیشتر دوس داشتند و چاقی نشون سلامت بود .
اما یه تجربه رو من بارها تکرار کردم . دقیقا هر موقع اراده می کنم 10 کیلو کم می کنم . دوباره چاق می شم . خودش یه جور سرگرمیه . الا ن چند تا شلوار نو دارم که برام هدیه آوردن و به عشق پوشیدن اوونها مشغول لاغر کردن هستم و زندگی کلن همیناس دیگه ...
آهان اینکه نوشتتون یه مشکل کوچولو داشت و اون اینکه گاهی از موضوع داستان دور می شدید بخصوص آخر داستان و اینکه موفق باشید.

اون توضیحی که برای هستی نوشتم رو بخونید شاید دور شدن رو معنا کنه. نمیدونم. این یه اتود بوده چقدر موفق بوده خدا میدونه:)

امین شنبه 12 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:45 ب.ظ http://morpheus.blogsky.com

سلام نازلی جان!
اول این که دوستان اینترنتی گاهی فکر می کنن که اونی که می خونن یک خاطره یا چیزی شبیه به اونه و سخت باور می کنن که بابا اینها داستانه و خوب می دونی نوشته آدم رو اون طور که باید و شاید نمی خونن!
البته لحن صمیمی که انتخاب کردی برای نوشتن و به ویژه اول شخص بودن راوی و در نهایت این که مخاطب هات تو رو مثل من از نزدیک ندیدن باعث این موضوع می شه..
تمام اینها جای خود٬ خوب لحن ات خوب بود و راوی رو به گمان من به درستی انتخاب کردی.
می مونه یه داستان٬ شکسته نویسی منطورم اینه که برای مثال به جای آنها از واژه اونها استفاده کنی. این از جهت این که برخی مخاطبانت رو به نوشته نزدیک تر کنه و یا احساس هم ذات پنداری اونها رو تقویت کنه خوبه. اما از جهت ادبی و از این جهت که به همین دلیل برخی مخاطبان از اثر دور می شن رو توی بطن خودش داره. اینشالا دیدمت سر فرصت در این باره حرف می زنیم.
فعلا خدا نگه دار تو و خانواده و رامانٍ دایی باشه.

بهاره یکشنبه 13 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:03 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

یعنی این جریانی که تعریف کردیا نصفش در مورد من صدق میکنه... راستش همونطور که میدونی منم چاقم... وقتی میگم چاق نه فکر کنی چاق سوسول موسولی ها (دیدی بعضیا رو هیکلشون انقدر قشنگه که حد نداره بعد تا نیم کیلو وزنشون میره بالا میگن وااااای دارم از چاقی میترکم... انقدر لجم میگیره وقتی این حرفا رو میزنند که نگو) من واقعا چاقم... حالا ایشالا بی حرف پیش این ۵ شنبه که همدیگه رو دیدیم خودت میبینی:) ولی با این حال مهمونی که میرم کمتر از همیشه میخورم... یعنی یه جورایی هرچی بخورم کوفتم میشه چون حس میکنم همه زوم کردند ببینن من با این قد و قواره چی میخورم و چقدر میخورم... به همین دلیل همیشه گشنه از مهمونیا برمیگردم خونه:( ولی در مورد ورزش کردن کاملا مثل قهرمان داستانتم... من ۵ ساله که دارم از فردا رژیم میگیرم فقط نمیدونم چرا این فرداهه نمیرسه (چشمولک)
عزیزم اگه خدا بخواد و این بار دیگه اتفاقی نیفته... برای این ۵ شنبه میخواهیم اوکیش کنیم... ساعت ۵ خوبه؟
مواظب خودت باش دوست جون:-*

سایه دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:38 ق.ظ http://roozaye-rafte.blogsky.com/

خیلی قشنگ نوشتی...با اینکه همیشه کمبود وزن داشتم، ولی حس اون خانومه رو می فهمیدم...چون خودم هم دربرابر خوردنی همینطورم :دی

بلوط دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:14 ب.ظ http://balutgallery.blogspot.com/

سلام نازلی خانوم :)
اینقدر داستان هاتون رو واقعی می نویسین که آدم فکر می کنه واقعا اتفاق افتاده.
ممنون که پیشم اومدین.
اگه بازم بیاین خوشحال میشم :)
موفق باشین

مرسی عزیزم لطف داری.

بهاره چهارشنبه 16 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:41 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

نازلی جانم سلام
خوبی؟
راستش از بعدازظهر تا حالا دارم سعی میکنم موبایلت و بگیرم ولی موفق نمیشم... من تو این مدت میخواستم یک کار کنم که حداقل 3-4 نفری بشیم ولی نشد... مشی هم قرار بود بیاد ولی ظاهرا برای پدرش مشکلی پیش اومده و الان بیمارستانند... من گفتم اگه دوست داشته باشی فعلا خودمون دو تا بریم تا بعد اگه شد یه بار دیگه با اونا هم میریم؟ نظر تو چیه؟
حالا البته سعی میکنم فردا باهات تماس بگیرم ولی خواستم فعلا اینا رو بگم که تو هم در جریان باشی.
مواظب خودت باش عزیزم

Inموریx پنج‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:18 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

سلام....بعد از مدت طولانی هم وقت شد مطالب دوستانو بخونم و هم وبلاگمو به روز کردم.....شاد باشین و سلامت...

آرمین آران شنبه 19 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:24 ب.ظ

سلام
مثل همیشه جادویی بود.آدم قاطی نوشته میره به صحنه
اتفاقاً منم مشکل چاقی دارم ولی پسرها زیاد گیر نمیدن
راستی اولین بار بود ازت مطلبی خوندم که اول شخص مفرده

سلام
ممنونم. فکر میکنم یه چند تای دیگه هم اول شخص دارم.

رضا(یه پسر شیطون) یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:31 ق.ظ http://iloveu.blogsky.com

جالب بود

مامان مانی چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:57 ب.ظ http://manitalebianfar.persianblog.ir

خیلی قشنگ مینویسی خیلی ذهنت قشنگه معلومه انشاهات مثل من ۱۴ نمیشده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد