نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

کار غیر اخلاقی

- باز کجا داری میری؟ 

دختر کمی خم شد تا زیپ چکمه هایش را ببندد .  

: دارم میرم خونه سارا تا فیلم تماشا کنیم.  

- خونه سارا برای فیلم تماشا کردن اینهمه آرایش میخواد با این لباس تنگ و موهایی که بازشون گذاشتی؟ 

: مامان باز داری گیر میدیا؟ 

- بگو میخوام برم پیش اون پسره لندهور  که بازم ..... 

: مامان یا تو میدونی یا نمیدونی اگه میدونی چرا میپرسی اگه نمیدونی پس جواب من چیه؟ 

دختر وقیحانه به صورت مادرش نگاه کرد و کلید در را چرخاند.  

: یعنی میخوای بگی وقتی که جوون بودی هیچ کار غیر اخلاقی انجام ندادی، خوب اگر هم انجام ندادی از کفت رفته . ولی جلوی من رو نمیتونی بگیری. این پسر با همه فرق میکنه. یه چیز دیگه است. 

- هر کاری دوست داری بکن ولی فردا با یه بچه برنگردی حداقل مراقب باش. ناپدریت پولی برای سقط یه بچه حروم زاده نمیده. 

: مراقبم، مراقبم. 

دختر با لبخندی از خانه خارج شد.

نظرات 24 + ارسال نظر
داش اکل شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:40 ق.ظ http://dashakol.blogsky.com/

جالب بود...

آسمون(مشی) شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:20 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

آی دخمل ناخلف!!!

روحا شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:07 ب.ظ http://www.baloot.blogsky.com

سلام.................واقعیه یا ساخته خیاله
اگه از افکار شما سرچمشه گرفته باید بگم به نظر من در داستان نویسی موفق خواهی بود...........................................................................

کاملا خیالیه ولی با واقعیت فاصله ایی نداره چون این اتفاقات هر روز در حال رخ دادنه.

بهاره شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:23 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com/

سلام نازلی جانم
خوبی؟
این داستان کاملا حقیقته و الان تو اجتماع خودمون نظریش رو زیاد میبینیم متاسفانه... دلم برا مادر و دخترش با هم سوخت:(

میدونم عزیزم میدونم.

سحربانو شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:59 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

متاسفانه تو جامعه ما هم خیلی خیلی از این اتفاق ها میوفته:(

صادق شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:34 ب.ظ http://www.pelak21.blogfa.com

سلام .
من میگم آخرالزمون شده میگین نه.
من فکر می کنم این گذار باید هوشمندانه و سریع تر صورت بگیره .
روشنفکر ها و سیاستمدار های ما با همه ادعاشون نتونستن مشکل برخورد سنت و مدرنیسم رو حل بکنن.
یه چیز دیگه . خوبه مامان دوست دختر رامان هم نگذاره اوون بیاد پیشش؟
به هر حال از اینکه به عنوان یک مادر خوب و فداکار به فکر بچه های این سرزمین هستید سپاسگذاریم

رامان خودش میدونه و دوست دخترش امیدوارم با یکی دوست بشه که از این مشکلا نداشته باشه.
البته طبق معمول شما به من لطف داری که اینطور فکر کردی. من خیلی به بچه های سرزمین فکر نکردم همینطوری این موضوع بهم رسید.

غزلک یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:13 ق.ظ http://golemamgoli.blogsky.com/

:((

هایده یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:21 ب.ظ

برای گذار از زندگی سنتی به مدرن این خسارات اجتناب ناپذیرند.
سالهاست که کشورهای مدرن این دوران را گذرانده اند و دیگر به چشم فاجعه به این خسارات نگاه نمیکنند.
در کشور ما که بافت سنتی دارد روابط آزاد یکی از تابوهایی است که به نظر من باید شکسته شود تا از این دوره بتوانیم گذر کنیم. در ضمن باید دید مردم نسبت به دختران عوض شود و آنها را در انتخابهایشان آزادتر بگذارند تا اعتماد به نفس خود را به دست آورند و در این صورت مطمئنا انتخابهایشان از آقایان عاقلانه تر خواهد بود.
از یک چیز داستان خوشم نیامد و آن هم اشاره مستقیم به ناپدری بود. به نظرم پیش داوری کردی. این اتفاقها در هر خانواده ای امکان دارد بیافتد. فکر کنم تحت تاثیر سریالهای تلویزیونی قرار گرفتی!!!!!
در کل دوستش داشتم.

هایده عزیز اشاره مستقیم به ناپدری دلیل داشت و آنهم نشان دادن ناموفق بودن ازدواج مادر به علت همین گیردادنها بود عزیز دلم. البته راست میگی شاید هم من نباید این کار را میکردم.

آیلا یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:53 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام نازلی جون
قصه ی تلخی بود. تلخ و واقعی... می دونی ترجیح می دم حداقل تو قصه ها با شادیها خوش باشم. دور و برم اینقدر غم هست که تا سالیان سال برای واقعیها غصه بخورم. پس سعی می کنم شاد بنویسم. هرچند من و تو خوب می دونیم که غمگین نوشتن چقدر ساده تره و چه راحت عمق می گیره و تاثیر گذار میشه. برعکس شاد نوشتن تلاشی سخت می خواد که بتونی باور پذیرش بسازی. هم برای خودت هم خواننده. شاد می نویسم برای این که خودم و خواننده ام دمی غصه هامونو فراموش کنیم.
آپم.
در اولین فرصت برات با این ایمیل می فرستم.
شاذّه اسم قدیمیم بود.

مرسی عزیز دلم راست میگی شاد نوشتن خیلی سخته.

پرنیان یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:08 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

واقعاکه!عجب مادر و دختر بی شعوری....

سحربانو دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:28 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

من اگه باهات کار خصوصی داشته باشم باید چیکار کنم؟:)

سحربانو سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:39 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

ایمیل فرستاده شد:)

آره عزیز دلم خیلی به من لطف داری خانم گل. حالا تو ایمیل جوابت رو میدم.

hasti سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:27 ب.ظ http://hastinike.blogspot.com/

خوبه که نگرانیش پول سقط جنینه و نه چیز دیگه. این صلیب ماست که تا آبد به دوش میکشیم.

امین سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:32 ب.ظ http://morpheus.blogsky.com

سلام نازلی جان!
من به مفهوم داستانت کاری ندارم. مشکلات مادر دختری به ما چه! همین که دختره خودش رو برسونه خونه ما کافیه!
خارج شوخی:
نازلی جان می خوام درباره تکنیک و سبک و این جور چیزها حرف بزنم.
آخه خانوم جان٬ حکایت داستان های تو حکایت اون لک لک و روباه که برای ناهار هم دیگه رو دعوت می کنن.
شما بوی غذای خوب به مشام ما می رسونی اما غذا رو می ریزی تو روزنامه به ما می دی.
چرا این قدر تند تند می نویسی و آخر داستانت رو زود می بندی.
همچینی این مادره یهو نه گذاشت و نه برداشت گفت ناپدریت اصلاْ انگار که برق به ما وصل کرده باشن. نازلی جان این جور گفتگوها رو که رو نمی گن.... تو زر ورق می پیچونن و درست تحویل می دن. یه مادر به دخترش نمی گه ناپدریت. می گه بابات اما دختره به مساله گیر می ده:
مثلا دختره بگه که این بابا یا همون ناپدری همین که ما رو حامله نکنه هنر کرده....
یا ازاین جور حرفها

امین جان ما روزنامه ایی حال میکنیم شما خیلی سخت میگیرن مهم کیفیت غذاست عزیز من:)

سایه شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:03 ق.ظ http://roozaye-rafte.blogsky.com/

سلاااام...
خیلی جالب بود...و تاثر انگیز...
راستی...حال نی نی کوچولوی شیرینت چطوره؟

مرسی عزیزم خوبه در حال شیطنته.

شرلی شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:14 ب.ظ http://sandooqeposti@gmail.com

سلام
چه داستان تلخی بود
اما خوبه که واقعیت پذیر باشیم

بلوط یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:56 ق.ظ

خیلی تاسف آوره....
آدم بچه نداشته باشه خیلی خوشبخت تر از این مادر بدبخته.
و البته اینم بگم که مقصر اصلی همون سرکار مادره با طرز غلط تربیت فرزندش.

حالا تو چرا اینهمه حرص میخوری عزیز دلم .

آرمین آران یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:45 ب.ظ http://aranlar.blogsky.com/

درسته این نوشته سرچشمه از ذوق سرشار نازلی خانومه ولی حقیقت تلخ و جاریه که هر روز یا شاید هر ساعت ( شاید بی پرواتر و یا شاید کمی در لفافه ) اتفاق میفته
جامعه ای با تفکر سنتی نمیتونه جلوی نسلی با تفکر مدرن رو بگیره، تازه این کار سخت تر میشه وقتی که نسل قدیم میخواد جلوی کاری رو بگیره که خودش زمانی در انجام همون کار آزاد بوده یا اگر هم نبوده و نتونسته همیشه آرزوی شکستن سنتها و رد شدن از خط های قرمز رو داشته
در مورد درست یا غلط بودن کار دختر و برخورد مادر به این صورت نظری نمیدم
در مورد ناپدری میشه گفت فقط یک حالته و یک لحظه برای دادن شُک که خانواده مورد نظر ، خانواده شکست خورده ای هست
---------------------------------------------------
نی نی رو از عوضم ببوس

میبنم که این نوشته به ظاهر ساده من همه رو به شور آورده و مورد نظر قرار گرفته . جالب بود برای خودم .
البته بگم که با نظر شما موافقم.

پرنیان سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:58 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

کجایی دوستم؟؟

همین دور و برا مینویسم چشم . ببخشید.

بهاره چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:15 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com/

سلام نازلی جونم
خوفی دوس جون؟
پس چرا آپ نمیکنی خانوم جون بنده همی در انتظار داستان جدید بسر می برم:)
راستی دوستی شماره تلفنت رو روی گوشی قبلیم دارم فقط موضوع اینه که نمیدونم کجا گذاشتمش:؛< دیروز که هرچی گشتم پیداش نکردم... اگه میشه یه بار دیگه بهم برام بفرستش:؛<
از خودت مواظبت باش حسابی:-*
رامان گلم رو هم ببوسش از طرف من:)

سلام عزیز دلم
برات ایمیل میکنم. چشم آپ هم میکنیم.

بابک پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:01 ق.ظ http://zemestoon2010.persianblog.ir

ببینید خانم نازلی اگه به قول خودتون همینجوری نوشتین باید بگم یه شاهکار خلق کردید خیلی زیبا و هوشمندانه بود و البته قشنگ
نمیدونم شاید نظر متفاوت من باعث انتقاد بشه ولی به نظرم اصلا تلخ نبود منکه تو ترکیه و آلمان هم بودم اینجوری که دوستان میگن خوانواده ها بچه هاشون رو ول نکردن به امان خدا ولی اگه بچه شون یه دوست پسر یا دوست دختر داره خونواده هاشون خبر دارن واین یه امتیاز مثبت برای اوناس
در مورد اینکه چرا تلخ نبود خوب اگه پدر خونده پول سقط جنین نمیده با عرض معذرت پدر واقعی که دمار از روزگار دختره در میاره پس این ناپدری که شما گفتین خیلی بهتر از خیلی پدرای واقعی هستش
و اینکه دختر آخرش با لبخند خارج میشه خوب خودش جای امیدواریه
ولی یه بحثی که هست اینه که این سخت گیریا و ازدواج هی زوری باعث میشه جوونی که تو جوونیش نتونسته جوونی کنه چند سال یا شاید چند ماه بعد از ازدواج به فکر نجام کارایی میافته که دودش تو چشم کل جامعه میره

مرسی که نوشته من رو اینهمه قشنگ دیدید. با قسمت آخر نظرتون خیلی خیلی موافقم. واقعا اگه کسی جونی نکرده باشه نمیتونه ازدواج موفقی داشته باشه. ولی متاسفانه بیشتر پدر و مادرهای ایرانی به این نکات توجهی نمیکنن. بازم ممنون که نوشته منو شاهکار تلقی کردین.

مهرنوش جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:52 ب.ظ

سلام نازلی جون
رامان گلم چطوره؟ تو خیلی باعرفت هستی و من یه دوست بی معرفت.ببخش که نمیرسم زنگ بزنم. بچه داری از زاییدن هم سخت تره!!!

داستان هات خیلی جالب اند. آدم رو به فکر میبرند. قلمت ساده و گیراست.
دلم تنگ شده برات.رامان عزیزم رو ببوس.

سلام عزیزم وچرا صد ساله که آپ نکردی؟

غزلک یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:44 ب.ظ http://golemamgoli.blogsky.com/

نازلی نوشته هات معرکه است بهشون نگو ساده، واقعا آدمو با خودش همراه میکنه

مرسی عزیزم لطف داری.

محمد حسینی سه‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:22 ب.ظ http://www.medadnevis.blogsky.com

جالب بود
.............................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد