نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

آلاچیق

آفتاب نارنجی در انتهای دریا در حال غروب کردن بود و آسمان  رو به کبودی میرفت. چترهای ساحل خالی از زنان و مردان برهنه در هوای دم کرده بی حرکت مانده  بودند. مرد  آفتاب سوخته با کت و شلوار سفید کتان و پیراهن آبی و گلهای درشت صورتی اش خنکی را القاء میکرد. آرام قدم بر میداشت و به سمت آلاچیقها و رستورانهای کنار ساحل می‌آمد . تا سور شبانه  چند ساعتی مانده بود. خدمه های نیمه برهنه در حال مرتب کردن بساط شبانه بودند.  

مرد زیر یکی از چترهای سفید نشست در حالیکه دستش را روی لیوان خیس و خنک آبجو گرفته بود  به روشن شدن چراغهای رستورانها نگاه کرد . هر چه تاریکتر از تعداد میزهای خالی کم  میشد. 

آرام آرام با پر شدن میزها موسیقی شاد آمریکای جنوبی فضا را پر کرد. دختر لاغر با پیراهن حریر سفید و موهای خرمایی بلند و تاب دار نگاه همه را به سمت خودش کشید، زیر یکی از چترها نشست و شروع به خوردن لیموناد خنکی کرد. دختر فارغ از نگاهها از جای خود بلند شد و با شروع آهنگ جدید و آکاردئونی که به هر کمری رقص می آورد شروع به چرخیدن کرد . جادوی گیتار و پرکاشن و تونبا  فضا را دگرگون کرد و تمام زوجها از جای خودشان بلند شدند و شروع به رقصیدن کردند. دختر کمرش را میچرخاند و موهایش را میتاباند.موهای بلند و خرمایی دختر بر روی پیراهن حریر مستی دیوانه واری داشت.مرد کت سفید چشم از او بر نمیداشت و محو اینهمه جذابیت شده بود.دختر به سمت زنهای نیمه برهنه با حلقه های گلی که روی سینه های درشتشان افتاده بود و در حال اجرای کر برای گروه موسیقی بودند رفت و با هر کدام آنها چرخی زد.

نگاه شیطنت باری به مرد انداخت و مسیرش را با پاهای سالسا عوض کرد و به سمت  مرد کت سفید رفت که  پس از خوردن پنج لیوان آبجو مست و آرام به پاهای شکلاتی دختر نگاه میکرد . دختر دستش را به سمت مرد دراز کرد و با لبخندی به وسعت صورت استخوانی اش از او طلب رقص کرد. مرد دستش را دور کمر دختر انداخت و هر دو چنان شروع به رقصیدن کردند که گویی سالهاست با هم میرقصند. آرام آرام جمعیت دور آن دو جمع شد و آنها روی شنهای داغ با نوای پن فلوت به سمت هم  میرفتند و خارج میشدند با هر ضرب تونبا پای دختر به زمین کوبیده میشد و مرد برای دختر دستی میزد دختر چرخی زد و با نوای آکاردئون و ضرب آخر گیتار خودش را در آغوش مرد انداخت. 

جمعیت دست و سوت میزد و دختر با چشمان مشکی و لبخندی که به لب داشت نگاهی به مرد انداخت و خودش را از میان بازوان قوی مرد بیرون آورد و به سمت ساحل رفت. نسیم خنکی صورتش را نوازش کرد. دریا آرام آرام بود.

نظرات 21 + ارسال نظر
آسمون(مشی) دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:17 ب.ظ http://atr.blogsky.com

فک کنم یه بعدی هم داره...نه؟
من که هنوز منتظرم...

آیلا دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:04 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام دوست جونم
مثل همیشه جذاب و مسحور کننده.
فقط آخرش انگار دو سه جمله کم داشت. نمی دونم چطور بگم. می دونم داستان کوتاه اجباری نداره که به جای خاصی برسه. ولی مثلاً کمی از ساحل می نوشتی و نگاه دختر که به امواج سورمه ای کف آلود دوخته شده بود.
موفق باشی

سلام خانم
شاید راست میگی.

سحربانو سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:55 ق.ظ http://samo86.blogsky.com

دلم از این ساحل ها خواست:)))))
خوب چیه مگه:) ما هم یه قری میدادیم:))

عزیززززززززززم عاشقتم منم دلم میخواد.

پرنیان سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:18 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

مثل همیشه خیلی قشنگ بود :) یه جور خاصی بود.دوسش دارم :)

مرسی عزیزم ممنونم.

Sababoy سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:21 ب.ظ http://sababoy.blogfa.com

سلام. سال نو را پیشاپیش به شما و خانواده محترمتان تبریک عرض می کنم.
با برگی دیگر از یادداشتهای سال 83 به روزم:

تو از سکوت مهتاب شعری شده ای برای من

You’ve become a poem from moonlight’s silence for me

hasti سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:58 ب.ظ http://hastinike.blogspot.com/

چه اروتیک، چه هوس می‌کنم اونجا باشم و من هم برقصم.

منم همینطور.

بهاره چهارشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:58 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام نازلی جانم
خوبی؟
این داستان چقدر قشنگ، آروم و جذاب بود و من چقدر احتیاج داشتم به لمس چنین فضیایی... خیلی به دلم نشست این داستان عزیز دلم.
ممکنه من نتونم دیگه بیام نت تا اواسط تعطیلات (البته تلفنی مزاحمت میشما:) )
... برای همین از الان عید و بهت تبریک میگم دوست خوبم و برای خودت و خونواده ی محترم سالی سرشار از شادی و سلامتی آرزو میکنم:-*
شاد و سرفراز... در پناه حق باشی:-*

سلام عزیز دلم
مرسی همه مون بعد از یکسال کار نیاز داریم که یه جای اینطوری بریم ولی خوب چه میشه کرد؟
عید تو هم مبارک باشه عزیز دلم حتما بهم زنگ بزن خیلی خوشحال میشم.
میبوسمت

روحا چهارشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:45 ق.ظ http://www.baloot.blogsky.com

سلام
تراوش زیبای تخیلاتت رو بهت تبریک میگم
زیبا بود امیدوارم هر روز برایت دریچه ای روشن به آینده ای شکوفا باشد

باد می وزد …
میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی
تصمیم با تو است

سلام ممنونم
من هر بار میام وبلاگ شما نظر میزارم ولی بعد میبینم نیست چرا واقعا؟؟؟

هایده چهارشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:28 ق.ظ

حال و هوای داستانت خیلی دوست داشتنی بود در یک لحظه چندین صحنه از فیلمهای مختلف را در ذهنم تداعی کرد.
خیلی دوستش داشتم.
برعکس بقیه که منتظر بعدش بودند ولی من فکر میکنم اوج لذت. همون لحظه رقصه.
به نظر من رقصیدن بهترین لذت دنیاست. البته یه رقص باکلاس و واقعی.

کاملا موافقم منم بعدی نمیدیدم و دوست داشتم که رقصشون تا ابد ادامه داشته باشه.

shoa شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:36 ب.ظ http://nsuns.blogfa.com

نولد بهار مبارک

مینا یکشنبه 1 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 ق.ظ

من عاشق رقص سلسا هستم
کاش ماها هم اینقدر روحیه داشتیم که بتونیم بریم کنار دریا و با یه انسان دیگه(فرق نمیکنه مرد باشه یا رن- به نظر من صمیمیت روابط مهمه) برقصیم و به اندازه وسعت قلبمون به تمام انسانها عشق بورزیم...


نازلی عزیزم
سال نوت مبارک
ایشالله کنار کوچولی نازت همیشه شاد باشی و خوشبخت

سلام
سال نو شما هم مبارک باشه منم برات همه خوبی ها رو آرزومندم.

صادق پنج‌شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 ق.ظ http://www.pelak21.blogfa.com

سلام . عیدتون مبارک
من اولین کسی بودم به گمونم که نوشتتون رو خوندم . اوومدم کامنت بگذارم اما گفتم بگذار یه کمی فکر بکنم و یه بار دیگه مطلب رو بخونم . متاسفانه به شدت این روزها درگیر و گرفتار شدم . و حتی لحظه سال تحویل هم یه جورائی گرفتار بودم .
به هرحال من می خواستم بنویسم اولین احساسی که با خوندن نوشتتون در من ایجاد شد احساس مفرط تشنگی بود و اینکه یاد کلیپ معروف لابیسلاو اونیتا ( با غلط املائی بپذیرید) مدونا انداختین منو . و اینکه انگار یه سکانس می خواستین بنویسین و اینکه شما توی داستانهاتون گاهی در حال افتادن یک اتفاق یه حادثه درونی رو هم دنبال می کنید و گاهی فقط همون اتفاق رو دنبال می کنید و این هر دوش خیلی عالیه یا اینکه من این طور نوشتن رو دوست دارم ( یعنی توصیف حادثه و نه توصیف خاطرات و زندگینامه نوشتن مثل رمان . ) و به همین خاطر بود که گفتم نمی دونم وقتی رمان بنویسین نمی دونم چطوری از آب در میاد
و سال و سالهای خوبی رو برای شما و خانواده و بخصوص شاخ شمشاد ارزو می کنم

سلام
عید شما هم مبارک
این همه لطف که شما به من دارین خیلی عالیه و انگیزه خوبی برای نوشتن.
باید بگم این نوشته با گوش دادن به یه آهنگ اومد و خیلی هم درگیرم کرد البته من خودم فضای داستانم رو خیلی دوست دارم.
هوای گرم و شرجی به همراه شادی آمریکای جنوبی.
منم سال بسیار خوبی رو براتون آرزو میکنم.

پرنیان جمعه 6 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

عیدت مبارک نازلی جون :)
کجایی شما؟

سلام عزیزم
عید تو هم مبارک باشه
من همین جا زیر سایه شما.

روحا یکشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ق.ظ http://www.baloot.blogsky.com

سلام مهربون
اول سال جدید رو بهت تبریک میگم و امیدوارم بهار زندگی تون رو خرم و سبز کرده باشه
دوم در مورد اینکه نظرات شما در وبلاگ من نیست دلیلش اینه که من برای اینکه صفحه اصلی وبلاگ خلوت باشه مطالب قدیمی تر رو به صفحات جانبی وبلاگ منتقل می کنم به همین خاطر نظرات زیبای و محترم شما به خودی خود پاک میشه البته این کار رو من چند ماه یک بار انجام میدم اما امسال سعی میکنم این کار رو انجام ندم ...

پیروز باشی

سال نوی شما هم مبارک
همین که نظر رو دیدید کافیه.

آرمین آران چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:41 ب.ظ http://aranlar.blogsky.com/

تقریباً بلند تر از نوشته های قبلیت بود
بازم قشنگ بود و مثل فیلم جلو چشمام اجرا شد
وای نمیدونی من از آدم هایی هستم که بهشون میگن سبک یا جلف و .. گرچه خودم اعتقاد ندارم
اونجا بودم چند دست حسابی میرقصیدم

این فرهنگ غلط جا افتاده در جامعه ماست که فکر میکنن رقصیدن مثلا جلف یا سبکه.

غزلک یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ق.ظ http://golemamgoli.blogsky.com/

احساس میکردم توصیف یه سکانس از یه فیلم سینماییه

که آخرش معلوم میشه دختره میخواسته خودشو به مرده نزدیک کنه، چون از یکی دیگه پول گرفته، ولی آخرش دختره عاشق مرده میشه و به خاطر اون جونشو از دست میده...

خوب مگه چیه؟ این هم نظر من بود...؛)

خیلی هم خوب بود. عیبی نداره:)

روحا یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ http://www.baloot.blogsky.com

سلام مهربون
از شرار نفسش بود که سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
وای آرام که این زنگی مست
پشت در داده به آوای تو گوش
امیدوارم هر روز دریچه ای به فردایی روشن داشته باشید

در انتظار حضورتان می مانم
پیروز باشی

محمد یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:37 ب.ظ

مرسی که به جزیرهمن سر میزنی اسمت رو کهدیدم یهودلم براتون تنگ شد مخصوصا گردابی و پسر توپولت

روحا دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:55 ب.ظ http://www.baloot.blogsky.com

سلام مهربون
به روزم خوشحال میشم میزبان حضور گرمتان باشم

پیروز باشی

بهاره سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:38 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

نازلی جانم سلام
خوفی؟
کجایی پس؟ آپ نمی کنی؟:(

امین یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:42 ب.ظ http://morpheus.blogsky.com

بابا نازلی همینگوی!
این کاره!
خوش نویس!

میبینم که بعد از صد سال نوشته منو خوندی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد