به عکس او نگاه کرد پنجره را بست میدانست که هیچ اطلاعات جدیدی وجود ندارد هر روز به عکس او نگاه میکرد قلبش فشرده میشد اما باز هم پنجره او را باز میکرد و میدانست که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد اما ....
نگاهی به ساعت انداخت زمان رفتن رسیده بود . آرام وسائلش را در کیف ریخت و کامپیوتر را شات داون کرد . دلش در میان آن پنجره و عکس او مانده بود . از پله ها پایین رفت و پاهایش را روی سنگفرش پیاده رو گذاشت گوشی ها را در گوشش کرد و سعی کرد تمام حواسش را به موسیقی بدهد سرش را بالا کرد و به آسمان ابری نگاه کرد . ابرها سیاه بودند چتری نداشت و نه حتی بارانی.
سلام نازلی جون جونم
خوبی؟
آخی ... چقدر لطیف بود دوستم... این حس قهرمان داستان را منم بارها و بارها تجربش کردم... میدونم چقدر سخته انتظار:)
خودت خوبی عزیز دلم؟
رامان خوشگل چطوره؟
:))))
با سلام
جالب و زیبا بود
در مورد داستان اخرم باید بگم خیلی ها این حرف را به من زدن
اشکال از من است
شاید باید روزی این داستان را دوباره بنویسم
سلام .
من فکر می کنم این قصه قابلیت گسترش بیشتری داشت. هم توی ساختمان و هم توی پیاده رو .
و اینکه هر چند قشنگ بود اما واقعا نوشته غمگینی بود.
موفق باشید
آره باید بیشتر بهش پرداخته بشه و خیلی هم غمگینه درست حدس زدین.
کاش بارون میبارید تا این غم کم رنگ تر میشد:)
سلام نازلی جون
چرا اینقدر تلخ؟ نه واقعا چرا؟ در واقعیتهای زندگیمون غصه کم داریم که در دل قصه و رویا هم به اونها بپردازیم؟ منم می دونم. از غم نوشتن خیلی خیلی خیلی ساده تره! حس میگیره و زیباتر میشه. ولی غمگین می کنه! هم نویسنده و هم خواننده رو. برعکس با تلاشی مضاعف شاد نوشتن شادیبخش میشه و امیدوار کننده
شاد و سلامت باشی دوستم
شاذه عزیزم تا حسی نباشه چیزی نوشته نمیشه بنابراین غم هم باعث نوشتن میشه چون وقتی که خوشحالیم خیلی درگیر خودمون نیستیم کمتر مینویسیم ولی وقتی ناراحت هستیم و یا غمی داریم مینویسیم تا خالی شویم. فکر میکنم دلیلش اینه. غمگین نوشتن هم خیلی ساده نیست.
دیشب در انتظار تو جانم به لب رسید
امشب بیا که نیست به فردا تقبلی
تا کی در انتظار گذاری به زاریم
باز آی بعد از اینهمه چشم انتظاریم
آپیدم
سلام
باریکلا خانم! بابا موجز نویس!
خوب این یه بار رو با صادق مخالفت کنم بد نیست!
انفاقا داستانت دو سه تا کلمه اضافه داشت و تازه بعضی هاش باید تغییر می کرد.
اما حس رو خوب وضیح داده بودی و خیلی یادآور خیلی چیزها بود برای من!
می دونی که معمولا من با داستان هم ذات پنداری نمی کنم. یعنی تلاش می کنم. اما این یکی می طلبید!
سلام مهربون
ای ستاره باورت نمی شود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بیکرانه می دمید
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده ها سپیده نیست
رنگ چهره زمین پریده است
امیدوار کامیابی تان
پیروز باشی
در انتظار حضورتان می مانم
خیلی قشنگ بود دوسم...
اینجا تاییدیه؟؟
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ
فقط امیدوارم با این نوع نوشتن کمی از بار غمت کم شود و احساس سبکی کنی.
ولی مطمئن باش که شاد بودن و غمگین بودن (البته اگر بدون علت خاص باشد) دست خود آدم است و به هر کدام که پرو بال بدهی حال آن روزت را رقم میزند.
کاملا موافقم عزیزم این نوشته قدیمی هستش. مال یه زمان خاصیه.
طفلکی...:(
سلام
خشحال میشم نظرتونو در مورد مطلب اخرم بدونم
سلام مهربون خواندنی بود
امیدوارم زمان بهتون اجازه بده تا میزبان مهربانی هایتان باشم
پیروز باشی
سلام. با برگی دیگر از یادداشتهای سال 83 به روزم:
سبزِ سبز در سبزه زار با هم بودن.
Much greens in plain of being together.
پنجره ایهام قشنگی داشت...