نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

سرما

از وقتی آمده ام به این خانه ، سردم است. سرما از تنم بیرون نمیرود. گویی آفتاب مرده و هرگز باز خواهد گشت. ژاکت سبز پشمی مادربزرگ هم دیگر گرما ندارد. زندگی حول محوری گرد میچرخد نه آغازی میبینم و نه پایانی. نه هیاهوی کودکان می آید و نه ترانه ایی خوانده می شود. مدتهاست که کلاویه ها خاک میخورند و کاغذها سفید مانده اند. ابرها خیال رفتن ندارند. مه و سرما شب و روز را یکسان کرده است، اما بارانی در کار نیست.

چای کیسه ایی و آبجوش در کتری برقی پلاستیکی طعم گس و خوش چای را گرفته و میلی به این نوشیدنی نمی بینم. این چایی که فقط یک آب جوش رنگی است فنجان های سفید مرا آجری کرده است. حتی مدتهاست کارگر نیامده تا فنجانهایم را سفید کند. فکر من مثل فنجانهایم کدر مانده است.

زنگ در را میزنند. سرایدار برگه رسید شارژ ماهیانه را آورده است. به رسید نگاه میکنم. هیچ ایده ایی ندارم کشوی بوفه را می کشم و آنرا در میان انبوه کاغذهای بلا تکلیف قرار می دهم. روی مبل پارچه ایی قهوه ایی ام می نشینم و پاهایم را در کرک فرش فرو می کنم. نگاهی به کنترل تلویزیون می اندازم. آنرا روشن میکنم و کانالها را ورق میزنم. با قطع صدای آن صدای فن سالن مشخص می شود. با صدای فن به تصاویر دروغین جعبه جادویی نگاه می کنم. زنهایی تمیز و آراسته و مردانی که بوی عطرشان از صفحه تلویزیون بیرون می زند. نگاههای عاشقانه و خانواده های گرم تبلیغاتی.

دل به هم خوردگی شدیدی احساس میکنم به سرعت تلویزیون را خاموش میکنم و به صفحه خالی خاکستری چشم میدوزم. چشمانم را می بندم و دستانم را پشت سرم قلاب میکنم. کش و قوسی به خودم می دهم. به چایی کیسه ایی فکر می کنم.

نظرات 11 + ارسال نظر
بهاره دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام نازلی جونم
خوبی؟
چه خوب که آپ کردی دوستم.
چقدر این شخصیت برام آشنا بود... انقدر آشنا که انگار خود خودم بود...
با اینکه قهرمان داستان یه جورایی حس کردم ناامیده ولی بازم امواج آرامشبخشی از متن داستان سمت آدم روانه میشه و داستان را خوب به دلش می نشونه...
منکه طبق معمول خیلی خوشم اومد ازش:)
خودت خوبی عزیز دلم؟
از خودت مواظبت باش خیلی:-*

سلام عزیزم منم بد نیستم . دیگه باید آپ میکردم صد سال بود که تنبل بودم:)

غزلک دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:25 ب.ظ http://golemamgoli.blogsky.com/

زنهایی تمیز و آراسته و مردانی که بوی عطرشان از صفحه تلویزیون بیرون می زند. نگاههای عاشقانه و خانواده های گرم تبلیغاتی.

واقعاً دیدن اینها تو اون شرایط دل بهم خوردگی میاره...

پرنیان دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

عجب زندگی کسالت باری.طفلکی..

سحربانو دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:56 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

چقدر سکوت بود تو این پست.

چه تعبیر قشنگی.

صادق سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:20 ب.ظ http://www.pelak21.blogfa.com

سلام
راستش من چند بار نوشتتون رو خوندم و اصلا دلم نمی خواست توضیحی دربارش بدم . چون بدون تعارف یکی از بهترین نوشته های شماست البته به نظر من. فقط...
- علی رغم اینکه من خودم خیلی غلط تایپی دارم توی نوشته هام اما نوشته زیبای شما با غلط تایپی یه خورده حیف می شه . فکر کنم یه ویرایش کوچولو می خواد
- مسلما تعمد داشتین توی انطباق حالات درونی و چای خوردن . من معتقدم نوع چای خوردن ( حالا قهوه خوردن ) آدمها کاملا بیانگر شخصیتشونه و برام جالب بود که شما اشاره کردین.
- یه چیزی . ببینید تا وقتی تلویزیون رو و آدمهای اوون رو ننوشته بودین خیلی نوشتتون شخصی بود اما اوون آدمها که آمدن یه مقداری فضا عوض شد. یکی دوبار دیگه هم دیدم این کار رو کردین توی نوشته هاتون.
سلامت و خوشحال باشید.

مرسی که این نوشته رو دوست داشتین. الان میرم غلطاشو میگیرم.
اینایی که میگین رو نمیدونم وقتی مینویسم خودش میاد و خیلی نمیدونم که چی کار میکنم:)
یعنی میگین بده که آدمها رو آوردم و نوشته شخصی نیست؟

بلوط سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:39 ب.ظ http://baloot.blogsky.com

سلام مهربون
در مطلبت چقدر نگرانی است نگران شدم
امیدوارم موفق باشی

آنی چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:37 ب.ظ

عزیز دلم منم دلم تنگ میشه. ۲۸ تیر پرواز داریم. خیلی دعام کن. مخصوصا با دو تا نی نی .

چیکارا میکنی؟ رامان چطوره؟ آخی الان دیگه ۱ سالش شده. راه میره؟ احتمالا از سر کار که میای همش می خوریش!

آخه آنی جون چیزی نمونده که. امیدوارم همه چیز رو به راه باشه.
رامان هم خوبه شیطون شده آره الان یه سال و نزدیک یک ماهشه هنوز راه نمیره ولی مقدماتش رو شروع کرده .

بلوط یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:25 ب.ظ http://baloot.blogsky.com

سلام مهربون[گل]
سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار
قد بر افراشته از سینه دشت
سرخوش از باده تنهایی خویش
من در اندیشه که این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور که نروید جز خار
که نتوفد جز باد که نجنبد نفسی از نفسی ...
خنده ای می رسد از سنگ به گوش!.....

به روزم و در انتظار حضور مهربانتان

بلوط چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:55 ب.ظ http://www.baloot.blogsky.com

سلام مهربون[گل]
"خلوت با بهترین دوست" فکر می کنم این مطلب ارزش خوندن داشته باشه
حضورتان را انتظار می کشم[بدرود]

آرمین آران چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:15 ق.ظ http://aranlar.blogsky.com/

سکوت مرگباری حاکم بود
بعضی وقتها آدم اینجوری میشه
اه اه
------------
البته همش تقصیر ژاکت مادربزرگ با اون رنگشه احتمالاً آخر قضیه گارد میریزه تو خونه و به جرم انقلاب مخملی دستگیرش میکنن
تازه اگه هر چی هم داد بزنه که بابا ژاکت پشمیه نه مخملی کسی توجه نمیکنه

ستیغ پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:41 ب.ظ http://setigh.wordpress.com

بعد از خواندن متن (نمیدونم روز نوشت بگم، داستان بگم یا دل نوشت) نظرات رو هم خواندم. دوستی نظر دادن که تا وقتی تلویزیون نیومده بود شخصی بود همه چیز. من نمیفهمم.
من که خودم رو تصور میکنم در شخصی ترین لحظات هم تلویزیون هست. این بستگی به شخص داره. شاید یکی تلویزیون رو کلا حذف کنه.
دوم اینکه این متن من رو یاد اوقاتی میندازه که چند روز متوالی بدون دلیل بدنم درد میکنه از فرط کسالت و کسلم از فرط درد. فکر کنم برای خیلی ها آشنا باشه این حس
موفق باشید

خود من هم نفهمیدم منظور دوستمون چی بود:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد