نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

خواب

نور آفتاب از پشت شیشه ماشین چشمانم را می زند. سرازیری خیابان تند می شود. فرمان بیهوده می چرخد. پایم به ترمز نمی رسد. کنترل ماشین را ندارم .   ماشین ها را میلیمتری رد می کنم. سرعت ماشین هر لحظه بیشتر می شود. تمام تلاشم را برای نگه داشتش می کنم. موفق نمی شوم.  

انتهای خیابان خانمی با یک کالسکه در حال عبور است. تلاش برای ترمز گرفتن فایده ایی ندارد. ترمز دستی. آنرا بالا می کشم. از جایش بیرون می‌آید. ترمز دستی مثل یک چوب اضافی در دستم است. چشمانم را می بندم تا صحنه برخورد ماشین با کلسکه را نبینم. صدای جیغ زدن زن با من همزمان می شود.  

اتاق تاریک است. موهای پشت گردنم از عرق خیس شده . قلبم به شدت می تپد. چشمانم را می بندم خیابان زنده می شود. چشمهایم را باز می کنم.

نظرات 15 + ارسال نظر
بهاره دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

وای عجب خواب وحشتناکی! چقدر خوب که خواب بود...
خودت خوبی نازلی جانم؟

مرسی عزیزم. بد نیستم.

پرنیان دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

نههههه :(((((

شاذه سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:22 ق.ظ

نازلی جان یعنی تو واقعیت زندگی تو حتی یک صحنه ی خوشایند برای به تصویر کشیدن نیست؟! حتی در خیالت هم لحظه ای تصویر باغی پر از گل یا کودکی خندان نمی گذرد؟ چرا همیشه تلخ؟!!!!
چقدر قشنگ است که با این قلم مسحورکننده صحنه ای زیبا را به تصویر بکشی و لبخندی بر لبی بنشانی.
زندگی خیلی وقتها تلخ است. ولی ارزش دارد که در قصه ها هم تلخیها را به تصویر بکشیم و خود را به جبر غمگین تر از قبل کنیم؟ تلاش برای شاد زیستن و شاد کردن تلاش زیبا و قابل تقدیریست.

هایده سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:44 ب.ظ

بعضی وقتا چقدر از اینکه از خواب بیدار شدی خوشحال میشی.
کاش همه اتفاقات بد زندگی هم مثل خواب بودند و وقتی چشماتو باز میکردی تموم میشدند. ولی حیف که واقعیت تلخ تر از این حرفاست.

باهات خیلی موافقم.

هامون چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:03 ق.ظ http://tasteofdeath.blogfa.com

برای تفسیر(و نه تعبیر)به فروید رجوع می کنیم...

جناب آقای دیپلمات چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ق.ظ http://mrdiplomat.persianblog.ir/

میگم حالا خودت که طوریت نشده که؟ ها؟ بیمه داشتی؟
خیر باشه خانومی..فکر و خیال بد نکن..ایشالا که ایندفعه از هموناست که چپه! خوب باشی..

قوربونت برم . حتما چپه حتما:))

صادق چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ب.ظ http://www.pelak21.blogfa.com

سلام.
عاقبت بی احتیاطی همینه دیگه.
کنده شدن ترمز دستی نوشتتون را فانتزی کرده بود . کاش یه مشکل دیگه ای براش پیش میامد و اوونوقت نوشته تا قبل از بیدار شدن واقعی می شد.
دو خط آخر نوشتتون رو نفهمیدم . دوباره که خوندم خیلی قشنگ بود.
موفق باشید ( و البته در رانندگی بی زحمت کمی محتاط تر)

سلام
شاید کنده شدن ترمز بی احتیاطی نباشه و بد شانسی باشه.
مرسی

سحربانو چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:01 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

خواب وحشتناکی بود دوست جونم:(

آرمین آران یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ب.ظ http://aranlar.blogsky.com/

وووه
چیز سلام
با حال بود ها ( آدرنالین دار بود )
خواب خانومها که ...
توصیفش منو کشته. مرسی
راستی نوشته شاد هم داشتی من یادمه مثل صحنه اون رقص کنار ساحل.خودت که یادته نه ؟

صادق دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ق.ظ http://www.pelak21.blogfa.com

سلام نازلی خانم
عذر زحمات ما.
من همون شب دو بار دیگه متن را خوندم . یک خروار هم نظر دارم. مهم ترین سئوال من شخصیت چارلی هست. اصلا شخصیت اصلی چارلیه یا لوئی؟ البته من نمی دونم توی داستان کوتاه چقدر باید روی شخصیت اول تمرکز کرد اما اگر فرض کنیم اتفاقاتی داره در درون چارلی میفته اوونوقت درونمایه داستان یه مقداری عوض میشه . اگر خاطرتون باشه یک بار دیگه هم بهتون گفتم نمی دونم ذهنیت پشت داستانتون چیه . ( من کلی حرف دارم ها)
درس و مشق داره به جاهای نفس گیر اما آخر کار میرسه . مشقائی هم که دوستان انداختند گردنم رو هم مشغولم( فصل یک مثل آب برای شکلات رو خوندم.)
در مورد یه شاهکار فرهنگی دیگتون هم جسارتا می خواستم بگم یه ایده خلاقانه دارم . به اندازه یک چهارم فلفل دلمه ای رو هم میشه اضافه کرد .
و اینکه ( یه جورائی مستقیم و غیر مستقیم ) به من کمک شایانی شد. ( سخنان آتشین بهراد هم بی تاثیر نبود اما بهش نگین ها )
و جدا ممنون و سلامت و خوشحال باشید .

سلام
خواهش میکنم این حرفا چیه.
راستش خودم خیلی به چارلی فکر نکردم و دیدگاه نکته بین شما خیلی خوبه که به چارلی دقت میکنین. البته از اینکه اونو فرستادم دنبال نردبون به این دلیل بود که میخواستم بگم اون هم دچار جو جدید اون محیط شده بود.
خیلی خوبه که فصل یک رو خوندین ولی عجله کنین دیره:دی
موافقم فلفل دلمه ایی خوشمزه اش میکنه و حتی میشه بهش نخود فرنگی هم اضافه کرد فکر کنم خوب بشه.
منتظر جلسه بعدی هستیم.
شما هم همینطور

shoa دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:46 ب.ظ http://nsuns.blogfa.com

کابوس بدی بود!

در موزد انگیزه باهاتون موافقم! خیلی وقتا آدم باید خودش انگیزه رو بسازه. شاید اگه اون روز زور می زد و میرفت سر کلاس، انگیزه ش بیدار میشد... حرکت انگیزه سازه...

خوشحالم که باهام موافقین.

دزموند دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:20 ب.ظ

به قول رشتیه خدا رو شکر که فیلم بود.......
ولی داستانکت قلب آدم رو به درد می آورد

بلوط پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ http://baloot.blogsky.com

سلام مهربون
از اینکه بعد از مدتها یادی از بلوط کردی متشکرم از حضورتون بسیار خرسند شدم
مطلبتون اگر چه تخیل یا خواب بود اما هیجان خاصی داشت البته یه بخش مصنوعی هم داشت اون هم کنده شدن ترمز دستی بود مثلا می شد ترمز دستی کشیده بشه و ماشین سر بخره و با چرخش به حرکت خودش ادامه بده..
خشنود باشی و برقرار

خواهش میکنم.
اون مصنوعی نیست بلکه قسمت فانتزی خوابه . من یه داستان فانتزی نوشته بودم نه رئال.

بلوط یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ب.ظ

سلام مهربون
یادش به خیر
عهد جوانی
که تا سحر
با ماه می نشستم
از خواب بی خبر
کنون که می دمد سحر از سوی خاوران
بینم شبم گذشته
ز مهتاب بی خبر
این سان که خواب غفلتم از راه می برد
ترسم که بگذرد ز سرم آب بی خبر

با یه پست جدید منتظر حضور زیباتون هستم
خشنود باشی و برقرار

آنی پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:22 ب.ظ http://mysweetmiracles.blogfa.com/

خیلی گرفیک بود!‌منظورم اینه که خیلی قابل تجسم بود. اما ختم به خیر شد!
بوس. دیگه ازین خوابا نبینیا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد