نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

ساحل

نور سپیده دم خورشید از بی انتهای دریا چشمانم را نمی زند. مرغان دریایی روی امواج آرام جیغ  می زنند. شن ها سرد هستند. سرما تنم را مور مور می کند. ژاکت خاکستری ام را محکم تر به خودم می پیچم. دستم را درون جیبم می کنم و بیسکویتها را روی شنها می ریزم. گویی مرغان دریایی منتظر وعده شان باشند جیغ زنان به آنها حمله می کنند. ادامه می دهم  .انگشتان سردم را طوری جمع می کنم که به خورده بیسکویتهای درون جیبم نخورد. ساحل خالی است. نای دویدن ندارم . خورشید بالاتر می رود. مثل هر روز ، نه مثل آن روز که بالا نیامد و ابرها آسمان را پر کردند. هر چه صبر کردیم آسمان باز نشد. اثری از مرغان دریایی نبود. بیسکویتها را خودمان خوردیم. باران خیسمان کرد. از نوک بین مان می چکید. با گامهای بلند دویدیم. بلند بلند خندیدیم ، رقصیدیم و یکدیگر را در آغوش کشیدیم.

لبخندی صورتم را پر می کند. روی شنها ی سرد می نشینم و به بی انتهای دریا نگاه میکنم. به انتهای بی انتهای آن. آبی، سبز، خاکستری. عمیق، عمیق.

دستم را درون شنهای سرد می کنم. سرما تا مغز استخوانم کشیده می شود. به انتهای ساحل چشم دوخته ام . سگی لاغر و سیاه با دست و پایی کشیده به من نگاه می کند. به چشمان هم خیره می شویم. موهای کم پشت و کثیفش به هم چسبیده اند. به من نزدیک می شود. نزدیک تر. لمسش می کنم. خیس است . سگ سیاه خیس، سرش را به من می چسباند و دستم را لیس می زند. کنارم مینشیند.

به انتهای بی انتهای دریا نگاه می کنیم. نور سپیده دم خورشید چشمانمان را نمی زند. به هم می چسبیم و از هم گرم می شویم. اثری از جیغ مرغان دریایی نیست.  صدای برخورد موج به شنهای ساحل آرامش بخش است. سگ لاغر پوزه اش را روی زانویم می گذارد . چشمانش را می بندد. می خوابد.

به انتهای بی انتهای خورشید نگاه می کنم.  نور چشمانم را نمی زند.  پلکهایم را می بندم.   به صدای امواج گوش می کنم. دستم را روی بدن لاغر سگ می گذارم ضربان تند قلبش را حس می کنم.  بدن خیس و لاغر را نوازش می کنم.

سگ خودش را به من می چسباند. سرم را روی گردنش می گذارم . چشمانم را میبندم.

می خوابیم.

نظرات 22 + ارسال نظر
mahmood چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ق.ظ http://www.eiml.blogfa.com

salam
haletoon khoobe?
vaghean az in ke dasti dar neveshtan darid behetoon tabrik migam
az in ro kheyli kheyli doos daram nazare shoma ro dar khosoose akharin postam bedoonam
pas in lotfo dashte bashid va yek nazar be poste jadide man bedid
bazam migam , nazare shoma baraye man kheyli moheme
az tavajohetoon sepasgozaram

محمد حسینی چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:53 ب.ظ

تصویر زیبایی از ساحل بود


بشر نمی تواند بدون اعتقاد به چیزی زوال ناپذیر در درون خود زندگی کند(کافکا)

سلام با ((حقیقت)) به روزم در مدادنویس

پرنیان چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:20 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

کاملا میتونم خودم اونجا تصور کنم.

صادق پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ب.ظ http://www.pelak21.blogfa.com

سلام.
1- من معتقدم هیچ متنی رو کمتر از دو بار نباید خواند. ( به این دلیل می گم که اولین بار وقتی قصه شما رو خوندم منظورتون رو نفهمیدم.)
2- فکر می کنم ماجرای اوون روزی که باران اوومد رو می تونستید یک کمی بیشتر گسترش بدین. به نظرم این طوری داستان کامل تر می شد. می شد فضاسازی بیشتری کرد.
3- هر چند که داستان به اوون سگ مطلقا ربطی نداشت ولی به هر حال جمعیت حمایت از حیوانات باید برای این متن از شما تقدیر بکنه.
4- با خودم تصمیم گرفته بودم از نوشته های خوب هیچ یک از دوستان تمجید نکنم تا هر روز بهتر از روز قبل بنویسند. اما این تصمیم رو به نوشته بعدی موکول می کنم بنابراین واقعا زیبا نوشته بودین.
5- موفق و سلامت باشید .

سلام
البته باید بگم که قصد خاصی وجود نداشت سعی کرده بودم که کمی سیال بنویسم.
شما همیشه به من لطف دارین .

سحربانو شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

به انتهای بی انتها...
دوسش داشتم دوستم:)

محسن شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:41 ب.ظ http://sociologyblue.blogfa.com

سلام سلام
جالب بود
همیشه به سفر

محسن شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:43 ب.ظ http://sociologyblue.blogfa.com

سلام سلام فکر کنم اشتباهی برات فرستادم عزیز
باید میگفتم متن زیبایی بود
پیش ما هم بیا عزیز

بلوط شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:55 ب.ظ

سلام نازلی عزیز
واقعا زیبا بود - خرسندم که خواندمش
پیروز باشی

هایده یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:09 ق.ظ

مثل همیشه زیبا بود.
فقط یک نکته توجهم را جلب کرد. خیسی سگ به معنای آمدن او از خاطره بارانی گوینده است. فکر میکنم راوی برای پر کردن تنهایی خود تصور میکند که سگ کنار اوست.
مجموعه عواملی که انتخاب کرده ای مثل سرما - ساحل - نور سپیده دم - ژاکت خاکستری و... همه به خوبی کمک میکنند تا فضای سرد و تنهای نویسنده قابل لمس شود.
آفرین به نازلی عزیزم

مرسی عزیزم . از اینهمه نکته سنجی ات خوشم میاد.

بلوط دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:07 ق.ظ http://baloot.blogsky.com

سلام نازلی مهربون
خیلی دوست دارم درباره داستانهایی که می نویسی نظر بدم یا در موردشون جمله ها صحبت کنیم ولی با توجه به اینکه در این زمینه مناسب یک منقد نیستم از این کار صرفه نظر می کنم و مثل یک خواننده معمولی از نوشته های زیبات میگم
اما در کل من مطالب شما رو بیشتر به خاطر شخصیت تون می خونم امیدوارم پیروز باشی

به روزم - خرسند میشم از حضورتون

شما لطف داری. ولی برام جالبه که شخصیت من رو از کجا شناختین.

بهاره دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام نازلی خوب و مهربونم
طبق معمول فوق العاده بود... مخصوصا الان که من تو حال و هوای بارون و دریا و هوای ابری هستم، خیلی به دلم نشست و لذت بردم... به چه آرامشی میرسه آدم کنار دریا اونم تو هوای خنک و دلچسب:)
دوستم تو چرا کم کی نویس تازگیا:(
رامان خاله چطوره؟
از طرف من چندتا بوسش کن حسابی:-*

شرمنده ام سعی میکنم بیشتر بنویسم فقط به خاطر تو بهاره خانومی.

هژیر دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:18 ب.ظ http://mrdiplomat.persianblog.ir/

سلام نازلی جون..چه حس تنهایی غریبی بود..البته وحشتناک نبود ولی یه جورایی ترس از تنهایی رو نشون میداد.. یا شاید فهمیده نشدن..امیدوارم خودت هیچ وقت اسیر اینجور حسی نباشی..

هژیر جان فکر میکنم که همه آدمها دچار این احساسات بشن حداقل یه بار در زندگی شون.

دزموند سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ق.ظ

سلام
لطفا یکبار قبل از پست کردن مطلبتون رو مرور کنید مثلا منظورت ار نوک بین مان دقیقا کجاست که بارون هم ازش میچکیده؟
ثانیا شما که به انتهای بی انتهای دریا چشم دوخته بودید اون سگ رو کجا در انتهای ساحل دیدید؟
ثالثا چه جوری چشم به چشم سگی دوختید که در انتهای ساحل ایستاده و فقط چشمان دختر آقای سپهر میتونه از اون فاصله تشخیص بده که اون سگ خیس و کثیف البته
رابعا پاره اول قصه که حس رمانس داشت کمی گنگ بود ولی تصویر پاره دومت مخصوصا وقتی سرت رو گذاشتی رو گردنش محشر بود خیلی سینماییه
خامسا که چیکار کنم دیگه داستانک هات رو دوست دارم خیلی به حال و هوام نزدیکه

تو که فردا میایی خونه ما کشتمت یعنی.

آرمین آران سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:29 ب.ظ http://aranlar.blogsky.com

شاد و در عین حال آرامش بخش بود

بلوط چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:37 ب.ظ

سلام مهربون
اگه من از شما ناراحت بشم باید به من حق بدید هر انسانی رو می تونین از روی نوشته هاش و افکارش تا اندازه ای شناخت
شما تو این محفل نوشته هات رو عرضه می کنی و خواسته یا ناخواسته شخصیت شما تو نوشته هات اثر خواهد داشت ..
به هر حال من فکر نمی کنم میشه شخصیت نازلی از رو نوشته هاش شناخت و مخصوصا همین نوشته

من به روزم خرسند میشم از حضورتون - خشنود ، پیروز و پایدار باشی

شاید.
چشم سر میزنم.

hasti چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ب.ظ http://hastinike.blogspot.com/

قسیم تنهایی در کنار یک موجود بیزبان. مثل یک فیلم سوریالیستی. دردناکه که تنهایی اینجور به سراغ کسی‌ بیاد، یا نه بهتره گفت بهش حمله ور بشه.

هامون جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:18 ق.ظ http://tasteofdeath.blogfa.com

آرام ام...آرام

هامون شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:45 ب.ظ http://tasteofdeath.blogfa.com

شاملو٬ زیباترین و ناب ترین عاشقانه های زمینی را سروده است. بخوانید اش و بخوانید اش!...در وبلاگ ها٬گوشه ای از این زیبایی را درک می کنید.

مموی عطر برنج شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:22 ب.ظ http://atr.blogsky.com

چقدر آروم بود این پستت...پر از رخوت و دلتنگی...

آدمک یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:43 ق.ظ http://adamaka.blogsky.com

داستان نویس خوبی هستی

صادق سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:29 ق.ظ

با سلام و سپاس فراوان
فایلها رسید و من یک بار همه اوونها رو خواندم .
از لطفتون ممنون
موفق و سلامت باشید

هامون شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:38 ق.ظ http://tasteofdeath.blogfa.com

...دلتنگ همان رقص ام٬همچنان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد