نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

آن سوی پنجره ها

اشعه آفتاب در میان نور لامپ های کم مصرف سقف گم شده است. اینجا هوا گرم و نامطبوع است. اما آن سوی  پنجره ها سوز، گونه ها را می ترکاند و نوک بینی قرمز می شود. ابری در آسمان نیست اما باد سرد، برگهای زرد و سبز درختان را می رقصاند. برگهای پاییزی زیر پای رهگذران می شکنند و صدای خشک و پوکشان در همهمه گذر رانندگان عجول ماشینها کمرنگ می شود. آسمان آبی است. عمیق و پر انرژی . گویی هزار بار آسمان اینگونه بوده . گاهی وقتی عاشق بودی،گاهی در صفحه تلوزیون حین دیدن یک فیلم عاشقانه ، گاهی در قدم زدنی در کوچه ها و حتی گاهی  تنها در بالکون خانه ایی . احساس عجیبی درونت پر می شود. خودت هم نمیدانی این احساس حاصل چیست ؟  

احساست نیاز به پریدن دارد، بلندت می کند و تورا به قدم زدن روی سنگفرش خیابان دعوت میکند. قدم هایت تورا به سمتی ناخود آگاه می کشاند جایی آشنا، مکانی پر از عاشقانه ها.  

خودت را درون کوچه ایی می بینی، کنار کنجی که دیگر کنج نیست. دستانت تنها هستند. کف دستت را روی دیوار خانه های نوساز می کشی ، دیگر آن دیوارهای آجری وجود ندارد. دستت سرد است و کف آن روی سنگ گرانیت خاکستری خانه نو ساز سُر می خورد. سنگ خاکستری لیز همراهی ات نمی کند. دستت را درون جیبت فرو می بری و خودت را درون ژاکتت جا میکنی. هیچکس تورا درون دستان بلند گرم خودش فرو نمی برد.به انتهای کوچه می نگری دختر و پسری دست در دست هم قدم می زنند. انگشتانت را درون جیبت جمع میکنی و ناخنهایت را  کف دستت فشار می دهی.  

چشمانت را می بندی و به لامپ های کم مصرف سقف فکر میکنی. آسمان آبی نیست و آفتاب بی رمق از میان توده های آلوده خودش را به شیشه ها می رساند.

روزی دیگر

خانه سرد بود. تاریک . پاهای برهنه اش را روی سنگ های سرد کف گذاشت و از جایش بلند شد. دهانش گس بود. زبان در دهانش سنگینی می کرد. زود بود. خوابش نمی آمد. صدای نفسهای مرتب هم تختی ها آرامشی نداشت. حسادتی بود برای ناتوانی در خواب بیشتر. به دیوارهای سفید  نگاه کرد به دیوارهایی که بی زاری از روی شان سرازیر می شد. پرده را کنار زد و به گرگ و میش صبح نگاه کرد. مردی با لباس ورزشی و نانی در دست از خیابان رد می شد. ماشینها منظم پارک شده بودند. سفید، سیاه، سفید، خاکستری، سیاه، سفید.  پرنده ایی نمی خواند، ابری در آسمان نبود. سرما بود و سرما.  

کف دستش را به شیشه چسباند و سرما درون رگهایش ُسر خورد. پرده را انداخت. از پنجره دور شد و زیر پتو خزید . زیرترها گرم بود. نگاهش از دیوار سفید روبرو به چراغ کنار تخت چرخید. لیوان آبی که زرد شده بود. به ساعت که خودش را بدون قید و شرط به جلو می کشاند. چشمانش را بست و به روزی که می آمد فکر کرد. خورشید بالا می آمد . زمان جلو می رفت و روز شروع می شد.  

روزی  تمام نشده ، شروع می شد. اتاق کم کم از سپیده صبح روشن تر می شد. دیوارها همچنان سفید بودند و بی زار. آینه هیچ قابی را نشان نمی داد. چشمانش گرم نشد و فکرها دایره وار حرکت کردند. فکرهایی بیهوده و بی هویت. اسارتی بی دیوار. 

تخیل هم راه به جایی نمی برد. هیچ تصویری پشت پلکهایش نمی آمد. زبانش خشک شده بود. بین نماز و بی نمازی مانده بود. بین غسل و ایمان. از جایش بلند شد بی غسل وضو گرفت و بی سجاده  به نماز ایستاد. نمی دانست قبله کدام سمت است. تشهد را فراموش کرده بود.  

نماز تمام شد هیچ احساسی نداشت. نه سبک بود و نه متحول. 

روز دیگری آغاز شده بود.