نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

مریم سخن نگو

مریم سخن نگو 

که من نیز چون تو خاموشی را آموختم 

مریم سخن نگو 

که گفتنی ها تمام شدند و ناگفتنی ها بسیارند 

مریم سخن نگو 

که گوشی برای شنیدن نیست 

مهر سکوت بر لبانمان نشسته است 

و لبخند سالهاست فراموش شده  

مریم سخن نگو 

 آنگاه که  باد صدایت را خواهد برد 

 و به دریاها خواهد سپرد  

که موجها صدایشان بسی قویتر است 

 

مریم سخن نگو  

که دیوارهای گلی صدایت را در هم خواهد شکست 

و تو می مانی و من 

و سکوتی که پایانی برایش نیست 

 

تو در میان غریبان خاموشی  

و من در میان آشنایان 

چه تفاوتی است؟ 

تنهایی ما، تنهایی عابری است در میان برف زمستانی 

دستهایمان به سردی دستهای اوست 

امیدی به گرما نیست 

خورشید هفته هاست رفته 

و کلبه ایی برای آسایش نخواهد بود 

 

مریم سخن نگو  

که دلتنگ ترین ها خاموشند 

و تو با سخنت ، حرمت سکوت را خواهی شکست 

آنگاه بیگانگان خواهند خندید 

و ما در حسرت همدردی خواهیم مرد 

 

مریم سخن نگو  

که دیگر صحبتی نیست 

جز درد و تنهایی 

جز غربت  

جز مرگ تدریجی روح 

 

مریم سخن نگو  

که گوشی شعر خواندنت را نخواهد شنید 

 مریم سخن نگو  

که خستگی در صدایت آرمیده  

و دلتنگی قلبت را پر کرده  

 سایه  ها خورشید را از اتاقت گرفته اند 

 آنگاه که تاریکی تنها همدم است 

 

مریم سخن نگو  

که به ما نیاموخته اند چگونه سخن باید گفت 

چگونه باید خندید 

چگونه دلربایی باید کرد 

 

نگاه کردیم و خاموش ماندیم 

چرا که ندانستیم 

چگونه سخن باید گفت 

چگونه باید خندید 

چگونه دلربایی باید کرد 

 

حالا با فرسنگها فاصله  

دوباره تنها خواهیم ماند 

سکوت خواهیم کرد 

دلتنگ خواهیم شد 

 

مریم سخن نگو 

.... 

 

 

تقدیم به دوست عزیزم مریم که سالهاست  غربت ما را  از هم دور کرده .

ابهام

درون باتلاقی از ابهام دست و پا میزنم  

کمی بالا می آیم  

دوباره غوطه ور میشوم  

فریاد می زنم کمک می خواهم  

دور می شوی 

دور تر  

باز هم فریاد می زنم  

چنگ می زنم  

ریسمانم پوسیده  

دور می شوی  

دور تر 

آنقدر که دیگر سایه ات را نمی بینم  

دست پا می زنم  

تسلیم می شوم  

پایین می روم  

جلو می آیی  

صدایم می کنی  

دست و پا می زنم  

دوباره بالا می آیم  

نیستی اما  

دوری؛ صدایت درون فریادهایم گم می شود 

بیا تقلایم را ببین  

صدایم را بشنو 

رهایم مکن 

اینگونه زنده به گورم می کنی 

به روی خودم نمی آورم

به روی خودم نمی آورم ، که نگاهم نمیکنی 

که چشمانم را نمی بینی 

به روی خودم نمی آورم که دیگر عاشقم نیستی 

لبخند میزنم به لبهای بی روح تو که لبخندت از یخ هم سردتر است 

دستت را می گیرم که تب دارد و در عشق دیگری می سوزد 

به روی خودم نمی آورم که دوستم نداری 

که در یک رودربایستی ناباورانه زندگی میکنی 

اما من عاشقانه دستانت را میگیرم  

عاشقانه لبخند میزنم   

عاشقانه نظر می دهم

تو اما در فکر آن دیگری سکوت میکنی  

و سکوت غمی است که روی قلبم سنگینی می کند  

چشمان حسرت بار من پر از اشک می شوند  

اما به روی خودت نمی آوری که آنها را دیده ایی  

 

بیا دوباره عاشقانه نگاهم کن  

باز هم شعر بگو  

و اسمم را در ابتدای شعرهایت بنویس  

لابه لای کاغذهای زرد شده شعرهایت اسمم را دیدم  

آن روز که عاشقانه نگاهم کردی   

عاشقانه صدایم کردی 

و برای من شعر گفتی 

  

آن دیگری آن روز کجا بود ؟ 

که امروز جای مرا در قلبت ربوده است 

به روی خودم نمی آورم  

نه به روی خودم نمی آورم  

شاید روزی دوباره عاشق شدی