نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

ابهام

درون باتلاقی از ابهام دست و پا میزنم  

کمی بالا می آیم  

دوباره غوطه ور میشوم  

فریاد می زنم کمک می خواهم  

دور می شوی 

دور تر  

باز هم فریاد می زنم  

چنگ می زنم  

ریسمانم پوسیده  

دور می شوی  

دور تر 

آنقدر که دیگر سایه ات را نمی بینم  

دست پا می زنم  

تسلیم می شوم  

پایین می روم  

جلو می آیی  

صدایم می کنی  

دست و پا می زنم  

دوباره بالا می آیم  

نیستی اما  

دوری؛ صدایت درون فریادهایم گم می شود 

بیا تقلایم را ببین  

صدایم را بشنو 

رهایم مکن 

اینگونه زنده به گورم می کنی 

نظرات 9 + ارسال نظر
ادرینا(مریم) شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:42 ق.ظ http://nazilla.blogsky.com/

سلام دوستم وب باحالی داری شغرا از کیه ؟
خیلی باحال بود بیا وب منم سر بزن

ممنون مال خودمه.

محمد حسینی شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ب.ظ

با سلام
متنی سرشار از تصاویری قابل درک بود لذت بردم

ممنونم.

لیالی یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:57 ق.ظ http://daastaaneno.wordpress.com/

نازلی جان،

این پستت هم دوست دارم. با اشعارت خوب ارتباط برقرار می کنم.
احساس درآنها درجریان است. زیباست!
کاش می تونستیم بگیم برو به درک! اما خیلی سخته!

ممنون،
لیالی

مرسی لطف دارین خوشحالم که ارتباط برقرار میکنی.

صادق یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:52 ب.ظ http://www.pelak21.blogfa.com

سلام
خدا رو شکر که شما دارین با سرعت می نویسین .
وقتی این شعر را با شعر قبلی مقایسه کردم به نتیجه خیلی جالبی رسیدم . شعر علاوه بر همه خصوصیاتی که باید داشته باشه به فضا سازی هم احتیاج داره . چقدر اینجا فضاسازی خوبی کرده بودین . توی شعر قبلی خیلی خطی نوشته بودین در یک فضای خیلی معمولی ولی اینجا انگار با یک خواب یا یه محیط وهم آلود مواجه می شویم و فکر می کنم چقدر اینطوری به شعر نزدیک می شه آدم . ( البته می شه مثل شعر قبلی خیلی ساده هم نوشت که اوون هم زیباست. )
به گمانم می شد « ریسمانم پوسیده است» را ننوشت. فصل پایانی ( 4 تا جمله آخر) می تونست یه جورایی باز هم شاعرانه تر باشه .
و موفق و خوشحال و سلامت باشید

سلام
احساس کردم اگه ننویسم خوانندگانم فراموشم می کنن:)
مرسی یه خواننده دیگه هم از فضا سازی گفته بود. خوشحالم که دوست داشتین. به اون هم فکر میکنم اگه چیز بهتری پیدا کردم عوضش میکنم.
ممنونم.

پرنیان یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

احساس میکنم طرفش خودش اونو انداخته تو باتلاق بعدم ولش کرد و رفت.از دستش عصبانی شدم :(

عزیزمی.

آنی سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:19 ق.ظ http://mysweetmiracles.blogfa.com/

وای نه...

امروز توی یه مجله در مورد یه مردی خوندم که تو باتلاق غرق شده بود :(‌جلوی چشمم مجسم شد...

مموی عطر برنج چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:42 ق.ظ http://atr.blogsky.com

خیلی قشنگ بود...
تقلا و گم شدن فریاد...
عزیزم ببخش که اینقدر دیر اومدم! همیشه دوست دارم...

بهاره شنبه 25 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:29 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

چقدر قشنگ و غم انگیز بود دوستم...ولی خیلی مملوس و واقعا تصویر کرده بودی انگار منم با راوی رفتم به قعر آب.
خودت خوبی عزیزم؟

مرسی عزیزم لطف داری . بد نیستم.

آرمین آران سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:19 ق.ظ http://aranlar.blogsky.com/

دست خودت نیست که !
تصویری مینویسی

:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد