نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

دستانش

نور بی جان خورشید چشمانش را می زد. سایبان شیشه تاکسی را پایین کشید. صدای لولای زنگ زده سایبان معذبش کرد. چشمش درون آینه سایبان افتاد دستان نه چندان سفیدش در آینه دیده میشد. به آنها نگاه کرد. احساس کرد آنها را دوست دارد. دستانی که نه کشیده بودند و نه چندان خاص. دستانش خسته بودند. ناخنهایش دیده نمی شد، انگشتانش را جمع کرده بود. 

به یاد نیاورد آخرین بار چه کسی از دستانش حرف زده. یا شاید نه اولین باری وجود داشت و نه آخرین باری.  

کمی انگشتانش را باز کرد و باز به آنها نگاه کرد. سفید نبودند و نه کشیده. دوست داشت دستانش خاص باشند حداقل برای کسی . نمیدانست چرا خودش به همه دستها توجه می کرد و به همه ناخن ها و راجع به همه آنها توضیح میداد.  لا اقل در ذهن خودش.

تاکسی مسیرش تمام شد. با همان دستهای نه چندان سفید پول را داد و از اتاقک ماشین پیاده شد. 

دستانش را درون جیب بالاپوشش کرد و در پیاده روی شلوغ  حرکت کرد. جناق سینه اش می سوخت . انگشتانش را درون جیبش به کف دستش فرو کرد . بغضی که گلویش را می آزرد به سختی فرو داد. قدمهایش را تندتر برداشت و به آسمان نیمه آبی نگاه کرد. سوز سردی گونه هایش را می سوزاند. زانوهایش می لرزید . 

سوار اتوبوس شد و کنار خانومی نشست که خیلی سریع با کلیدهای موبایلش کار میکرد. انگشتان زن سفید بودند و کشیده . ناخنهایش خیلی زیبا فرنچ شده بود. 

دستانش را از جیب بیرون آورد و روی کیفش گذاشت دوباره به آنها نگاه کرد . خیلی وقت بود که ناخنهایش را کوتاه می کرد. سالها از سوهان زدن می گذشت .  

همیشه تابستانها آنها را بلند می کرد و با وسواس خاصی سوهان می زد. شاید دلیل این همه وسواس صحبت پدرش بود . پدرش معتقد بود که او و مادرش دست و پاهای زیبایی ندارند. و  کفش های خوب اندازه پای آنها نمی شود.  

همیشه سعی میکرد پاهایش را با جوراب مخفی کند. اما بعدها دید پاهای خیلی زشتتری هم وجود دارند. در کودکی گاهی فکر میکرد کاش جراحی زیبایی برای پاها وجود داشت مثلا پاها را نازکتر کنند و یا باریکتر. 

کار زن کنار دستی  با موبایل تمام شد و دستان کشیده اش را زیر بغلش جمع کرد. اتوبوس با غرشی به راهش ادامه داد. 

در دلش آرزو کرد کاش کسی برای دستانش شعر می گفت.

نظرات 15 + ارسال نظر
هایده سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 ب.ظ

راستش زبونم بند آمد وقتی این نوشته را خوندم. فکر نمیکردم به غیر از خودم کسی اینقدر به دستها توجه کند. انگار خودم این متن را نوشته ام. خیلی عجیبه. واقعا نمیدونم چی بگم.
خیلی زیبا بود. به نظرم تمامی شخصیت و خلق و خوی انسانها از دستهایشان مشخص است و در ضمن بهترین راه انتقال احساسها و عواطف نیز دستها هستند.

من هی نمی گم من و تو یه روحیم در دو بدن تو بگو نه:))
خوشحالم که دوست داشتی جوجو.

ironibox سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:00 ب.ظ http://web.ironibox.ir/

11246913496138.50352448343
با سلام
[گل][گل][گل]
آغاز بکار مجدد سیستم هوشمند افزایش آمار ایرونی:

* سیستم افزایش آمار ایرونی باکس به گونه ای هوشمند طراحی شده که قادر است سایت / وبلاگ شمارا در معرض نمایش هزاران کاربر و وبمستر آنلاین قرار بدهد

* شما می توانید به ازای هر سایت / وبلاگ خود یک لینک رایگان ثبت نمایید و در هر زمان آن را مدیریت کنید

* با هر بار نمایش لینک باکس توسط وب شما ، لینک شما به صورت کاملا خودکار به اول لیست منتقل میشود ( برای مثال اگر شما 1000 بازدید در روز دارید لینک شما 1000 مرتبه به اول لیست منتقل و به اضای هر بار نمایش لینک باکس در معرض دید حداقل 150 نفر قرار میگیرد )

* با افزایش تعداد نمایش لینک باکس توسط شما ستاره هدیه میگیرید ( 1 تا 5 ستاره )

*دارای امار واقعی و بدون سیستم اتوریفرش برای جلوگیری از امار غیرواقعی ، رتبه منفی گوگل و سنگین شدن قالب وبلاگ (رتبه گوگل سایت در حال حاضر 3 است)

* کلیه لینک ها و محتویاتشان باید بر اساس قوانین نظام جمهوری اسلامی ایران باشند.لینک های غیر اخلاقی و غیر اسلامی شناسایی و برای همیشه حذف می شوند.

قبل از ثبت لینک بخش اخبار سایت را بخوانید و به نکات توجه کنید

در صورتی هم که قبلآ ثبت لینک در سایت کرده اید فقط کافی است کد رو در قالب وبتون مجدد قرار بدین لینکتون هوشمند فعال میشه...
با آروزی موفقیت روز افزون برای شما

نیلوفر سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:14 ب.ظ

سلام

متن جالب بود. دغدغه زنی درباره دستاش. متاسفانه خیلی از آدمهای دور و برمون هستند که به خاطر سرکوفت و شماتت اطرافیانشون (که شاید خیلی اوقات به ناحق و نادرست هم باشه) از وجودشون لذت نمی برند.
حالا که نطقم باز شده اجازه بده یه ایراد کوچولو هم بگیرم.
به نظرم "سفید نبودند و نه کشیده" رو اگر می نوشتی "نه سفید بودند و نه کشیده" شاید بهتر بود. در ضمن چون مطلب درباره "دستها" هست، شاید بهتر بود اون پاراگرافی که به "پاها" هم اشاره میکنه وجود نداشت تا مطلب یک دست می موند.

خواننده تا بحال خاموش :)

به به نیلوفر خاموش چه روشن شده . خوشحالم که متن من نطق شما رو باز کرد. عزیزم خودم از جمله سفید نبودند و نه کشیده رو دوست دارم ولی شاید حق با تو باشه و متن روونتر بشه .
قسمت پاها تداعی برای اون زن که نشون میده اون حتی نگران پاهاش هم هست. میدونی یه جورایی به هم مربوط میشن.

بهاره چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

الهی...
این جریان دستان زیبا و آرزوی کودکی قهرمان داستان، منو یاد بچگی خودم انداخت...زمون کودکی ما کاروتنها اکثرا ژاپنی بود، شخصیتهای اون کارتونها هم همه شون یه جفت چشم داشتند اندازه نعلبکی، بعد انگشتای دخترای کارتونها انقدر کشیده و زیبا بود که همیشه خدا حسرت می خوردم چرا انگشتای من تپلند:( حالا... باورت میشه انگشتای من، تقریبا کشیده و زیبا هستند، ولی اصلا با این بدن گرد و قلنبه هماهنگی ندارند:( با خودم فکر می کنم نکنه ظاهر انگشتای دستم بخاطر اون همه شور و علاقه برای داشتن انگشتان کشیده بود؟ اگر جوابم مثبته که باید بگم خاک عالم تو سر من کنن که از همون بچگی هم خنگ بودم... یکی نبود بهم بگه خوب خنگ خدا تو که از خدا انگشت کشیده خواستی، میمردی ازش تقاضای بدنی موزون و لاغر می کردی؟ هاین؟ یادمه یه دختره هم کلاسیم بود که دو چیزش لج منو همیشه درمیاورد:1- موهای صافش 2- انگشتای کشیده اش. دلم می خواست کله شو ببرم و با کله ی خودم عوض کنم، همینطور دستاش رو:">
مطمئنم بالاخره اون دستها برای کسی عزیز بوده ولی خودش نمیدونسته.
مثل همیشه زیبا بود نازلی جانم
مرسی که آپ کردی عزیزم:-*
راستی قالبم رو عوض کردم بیا ببین خوبه؟
رامان خاله رو موچش کن از طرف من.
می بوسمت گلم:-*

سلام عزیزم
منم خیلی از این حسرتها خوردم خیلی . اشتباه می کردیم دیگه چه میدونم.

صادق چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ق.ظ http://www.pelak21.blogfa.com

سلام
اول یه چیزی رو بگم و اینکه ایده به این خوبی را می تونستید به یک داستان بلندتر تبدیل بکنید . امیدوارم این کار رو بکنید .
افتتاح داستان هم کاش یه جور دیگه بود. با یک حرکت « دست» مثلا.
می شه روی اینکه زاویه دید هم تغییر بکنه فکر کرد. مثلا از دید خود شخص گفته بشه .
در مورد جملات هم من فکر می کنم میشه بعضی ها رو بازنویسی کرد مثل « تاکسی مسیرش تمام شد» و بعضی جمله های دیگه.
اما من جدا از ایده این داستان لذت بردم. به نظرم حتی خیلی عمیق بود . و چقدر جمله آخر زیبا بود و انسانی:
«در دلش آرزو کرد کاش کسی برای دستانش شعر می گفت.»
موفق و سلامت باشید

سلام
فکر میکنم که شما دوست دارین داستانهای من تموم نشن و کلی طولانی باشن ولی میدونین نوشتن کار سختیه خیلی سخت.
آره شاید بهتر بود که دوباره بازنویسی بشه ولی من بی حوصله رو که میشناسین.
خودم هم این نوشته رو دوست دارم. هیچوقت دوست ندارم اول شخص بنویسم چرا که خودم و راوی یکی میشه و خوشم نمی یاد.

پرنیان پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:12 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

این دختره مثل منه.منم وقتی یکی رو میبینم اول به دستها و انگشتاش نگاه میکنم.
خیلی قشنگ بود.خسته نباشید :)

مرسی عزیزم.

افسانه پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ب.ظ http://ninidari.blogfa.com

جالبه. برای من هم دست خیلی مهمه و حتی معتقدم که آدم هایی که دست های تقریبا یک شکلی دارن خصوصیات رفتاری شبیه به همی هم دارن...
باورت نمی شه اگه بگم برای من دست آدم های از تمام اعضای چهرشون مهمتره... یعنی اگه از دست کسی خوشم بیاد به نظرم طرف زیبا می یاد...
یادم وقتی هنوز مدرسه نمی رفتم پدرم جبهه می رفت. هر 45 روز یک بار می اومد خونه... اون وقت ها موبایل و تلفن هم که نبود...نزدیک اومدنش که می شد مامانم همیشه نگران بود که نکنه بابا نیاد ولی من نگران بودم نکنه بابا بیاد و دست نداشته باشه...
از اون سالها خیلی وقته که می گذره. ما یه خونواده معمولی هستیم. جبهه رفتن پدرم هیچ تاثیری روی زندگی ما نداشت......

چقدر خاطره تون تلخ بود دلم گرفت.

هلنا شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ق.ظ

سلام نازلی جان متاسفانه در مطلب قبلی فراموش کرده بودم اسمم را بنویسم جالب بود من هم در مترو خیلی از وقتها به دستهای آدمها دقت می کنم مثلا از روی دست زنها مشخص می شه که چقدر کار خونه یا بچه داری می کنند ممکنه خیلی به صورتشون رسیده باشند ولی دستا شون لوشون میده می گن سن زنها را از دو جا میشه فهمید پوست دست و پوست گردن مردا هم مشخصه که کار دفتری دارند یا کار یدی

مموی عطر برنج پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ق.ظ http://attrr.com

چه قشنگ توصیفش کردی...

ستایش جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:43 ب.ظ http://setayesh87.blogsky.com

چه جالب .توجه به دست ها. منم همین جوریم .خیلی واسم جالب بود.خیلی.

ادیسه سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ق.ظ

عالی بود نازلی جان، عالی
منم خیلی تا حالا تو راهم توی جاهای مختلف دقت کرده بودم ولی حتی اگر می نوشتم به این خوبی نمی شد.
یه چیزی هی این ور داستان نویسم می گه بگم اینه که جمله آخرو عوض کن یه پایان دیگه شاید بهتر باشه.

مرسی عزیزم . چه خوشحال شدم که نوشته رو خوندی و نظر گذاشتی. دوست دارم که بچه ها اینارو بخونن البته باید بگم که این وبلاگ بسیار هول هولکی نوشته میشه خیلی هم روش فکر نمیکنم.
نمیدونم ولی خودم آخرش رو خیلی دوست دارم ولی باهم صحبت میکنیم.

آرمین آران سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:31 ب.ظ http://aranlar.blogsky.com

ای بابا
خوش بحالش که مهمترین مشکل زندگیش دستا و پاهاشه البته سرکوفتش باباش باعثشه
تازه یواش یواش میفهمه که دستهاش خیلی هم بهترن از خیلیها
چه فایده داره دست آدم قشنگ باشه ولی آلوده( حالا به هر چی خون و مال مردم و ...)
عالی بود

آنی جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:08 ق.ظ http://mysweetmiracles.blogfa.com

خیلی قشنگ بود عزیزم. آفرین مثل همیشه لذت بردم. آخی یادم اومد منم خیلی وقته نه لاک زدم نه سوهان نه فرنچ. گریههههه

شیدا یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ب.ظ http://sheidaeftekhar.blogsky.com

یاد ناخن های خودم افتادم که تا زمان فارغ التحصیلی همیشه مانیکور شده بود ولی از وقتی تو کارخونه مشغول به کار شدم مجبور شدم کوتاهشون کنم. الان دیگه هر کار می کنم مثل اونموقع بلند نمیشن فکر کنم یادشون رفته

امین یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:23 ب.ظ http://morpheus.blogsky.com

سلام نازلی خانوم!
من به این می گم یه نوشته کوتاه درست و موفق!
ضمن آنکه با حرفهای صادق درباره بازنویسی جمله ها موافقم باید بگم که نه جانم! صادق اشتباه می کنه! این یه داستان کوتاه درسته و اصلا نباید زیادترش بکنی!تو که نظرم رو درباره داستان هات می دونی!اما من می گم که این داستان بر خلاف بقیه داستان هات هم سر حوصله نوشته شده هم کم نداره!فقط روتوش می خواد!!!

مرسی لطف داری عزیزم ممنونم . خوشحالم که بالاخره یه داستان کوتاه مورد قبول واقع شد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد