نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

چای زرد با طعم لیمو

آفتاب بی جان عصر تنها آسمان را روشن کرده بود و سوز سرد گونه ها را می ترکاند. بوی بهار نمی آمد، برفهای چرکِ گوشه های خیابان، منظره زشتی داشت. دستکش های پشمی اش را از کیف بیرون آورد  اما دوباره آنها را سر جای اولش گذاشت. دستانش را در جیبش هم نکرد، دوست داشت آنها یخ بزنند. دلش میخواست دستانش را با گرمای دستان او گرم کند دستان سفیدش را در میان دستهای او بگذارد و مثل همیشه به هم لبخند بزنند و او با مهربانی فشاری به انگشتانش بدهد. حتی کلاهش را سرش نکرد، دلش میخواست سردش باشد خیلی سرد دوست داشت بعد از دستانش گونه هایش لمس شود و برای یخ بودن آنها ناراحت شود. چقدر دوست داشت لمس شود.

داخل کافه شدند چوب کدر میزها کهنگی آنها را به رخ می کشید. اشعه آفتاب گوشه میز، شکردان را روشن کرده بود. رد انگشتان مشتری های دیگر روی در استیل شکر دان بی دقتی پیشخدمت را نشان میداد. صندلی را کشید و بدون اینکه پالتو اش را در بیاورد پشت میز نشست . دستان سردش را روی میز گذاشت . لمسش نکرد، دستانش را نگرفت. دستش را جلو برد و سعی کرد وانمود کند سردش است. اما هیچ عکس العملی ندید . دستش را پس کشید و در جیبش کرد. بیش از این نمیتوانست غرورش را بشکند. چای سفارش داد ، شاید لیوان چای گرمش می کرد.

صحبتی نبود، حرفهای بیهوده ایی که نتیجه ایی نداشتند. زمان به عقب نمی رفت به چشمانش خیره شد. چیزی درونش سُر خورد و پایین افتاد. نگاهش را دزدید و به حرکت ماشین ها در خیابان نگاه کرد. ماشین های کثیفی که به آرامی در ردیف منظم حرکت می کردند. و کمی از آسمان خاکستری منظره قاب روبروی او بود. تکه آفتاب از شکردان دور می شد.

پرسش در مورد خبرهای بیشتر عواقب بدی میتوانست داشته باشد . او از شخص دیگری بگوید و تمام خصوصیاتش را توصیف کند. با گفتن نامش لبخند بزند. دلگیر کننده بود. حسادت، حسرت و درماندگی درونش بالا و پایین میشدند. و کنجکاوی بدترین پدیده بود.

چشمانش را به داخل لیوان چای زرد با طعم لیمو دوخت ، تمام شهامتش را جمع کرد و سئوال اصلی را پرسید:

-         میخواهید ازدواج کنید؟

سکوت بود، صدای دستگاه قهوه ساز که کف درست میکرد. هوا سنگین بود گویی چیزی اکسیژن هوا را می بلعید . صدای او از دور می آمد که از تجردش خسته شده بود، که دوست داشت کسی مراقبش باشد ، کسی برایش حرفهای زیبا بزند... صدا دور میشد.

گونه هایش گُر گرفته بود. کمی از چایش را خورد حالت تهوع داشت. دستانش گرم شده بود . از شومینه کافه ، گرمای پالتو و یا حتی از چای بدرنگ.

شاید هم از عصبانیت. دیگر دوست داشت عریان شود. دستانش را به زیر میز برد و روی زانو های لرزانش گذاشت آنها را فشار داد.

دلش میخواست حمله صرع به او دست دهد شاید دستان او را روی خودش حس کند و یا در تابوت بگذارندش تا برای بستن چشمهای همیشه منتظرش آنها را لمس کند.

سرش را پایین انداخت و به فرو رفتگی میز چوبی نگاه کرد. چند نفر اینجا چشمانشان خیس شده بود؟

گلوله ایی در گلویش پایین نمی رفت . حس می کرد قلبش مچاله می شود. سرش را بلند کرد و لبخند زد، لبخندی به پهنای صورت .

به ساعتش نگاه کرد . دیگر جایش آنجا نبود، باید می رفت و در سوز قدم می زد شاید خنک می شد. نگاه کردن به چای زرد با طعم لیمو در انتهای لیوان تهوع اش را بیشتر می کرد. سرش گیج می رفت و همه چیز می چرخید. می توانست برای لمس شدن دستش را جلو ببرد و خداحافظی کند . اما دیگر گرم بود.

سری تکان داد آرزوی خوشبختی هم نکرد. بی فایده بود. نقش بازی کردن هم مهارت می خواست.

پالتو اش را در آورد و از کافه بیرون رفت آفتاب بی جان فرار می کرد. هوا گرگ میش شده بود. راه می رفت و صورتش را به سوز می سپرد . دوست داشت مابقی لباسها را هم بکند . شاید خنک شود. نه به دستکش احتیاج داشت و نه کلاه ،دیگر گرم گرم بود.

آیا آن احساس را می شناسی؟

آیا آن احساس را می شناسی که گاهی 

به هنگام شوق و لذتی بسیار 

در میهمانی و مجلسی شاد  

ناگهان می باید سکوت کنی و آرام گیری؟ 

 

آنگاه هوشیار بر تختی دراز می کشی  

به مانند کسی که قلبش به ناگه به درد آمده است 

شادی و خنده همچون دود می پراکنند 

و تو گریه می کنی،پیوسته گریه می کنی... 

 

آیا این احساس را می شناسی؟ 

 

"هرمان هسه"