نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

بگذار باران هر چقدر می خواهد ببارد

انعکاس نور ابرهای خاکستری بر روبالشی سفید  سبد چوبی چشمانش را زد.رو بالشی را برداشت و آنرا به نرمی روی طناب صاف کرد. یک گیره چوبی  زد. سرش را بالا گرفت ابرهای خاکستری حیاط را تاریکتر می کرد. قطره ای روی گونه اش افتاد. برق آسمان حیاط را روشن کرد و بدنبال آن غرش رعد. نگاهی به سبد چوبی انداخت رو بالشی را سر جای اولش برگرداند. آسمان سیاه شده بود. سبد چوبی را زیر بغل زد از پله ها بالا آمد در توری را به سختی کشید و در چوبی را با پا هل داد . نزدیک شومینه رفت و سبد را همانگونه کنار آتش گذاشت . یک تکه هیزم داخل شومینه انداخت صدای ترکیدن خزه های روی چوب سکوت هال را شکست نگاهش را به شعله رقصان آتش دوخت و روی زانو هایش نشست. صدای برخورد قطرات ریز و تند باران به سقف سفالی سکوت خانه را دو چندان می کرد. دستانش را جلوی آتش گرفت و به چروک های آن خیره شد.  سرعت باران هر لحظه بیشتر میشد.

سبد را رها کرد و به آشپزخانه رفت . از درون سردش بود باید چای می خورد . آب روی اجاق قل می زد کمی چای دم کرد و روی تنها صندلی چوبی آشپزخانه نشست. دیگر دیگی روی اجاق نبود تا برای جماعتی غذا بپزد . و نه جوانانی که دو به دو در هر گوشه پچ پچ کنند .  بوسه پنهانی در تاریکی انبار رد و بدل نمی شد و به دنبال آن صدای خنده های شیطنت بار در آشپزخانه بپیچد. سرما بود و نم. گویی همه چیز خیس بود. باران می بارید . شبنم می نشست و باز باران می بارید. آفتاب رفته بود. به دنبال حمله آلمانها و فرار همه، آفتاب هم محو شده بود. تنها سکوت بود و باران .شالش را بیشتر دورش پیچید و تکه ایی دارچین درون قوری چای انداخت . شاید باید او هم میرفت . اما این خانه ... 

فنجان چای را روی میز چوبی گذاشت و پشت صندلی نشست . صندلی خشک بود و صدای جیر جیر چوب خشک صندلی لهستانی به  جیر جیر ویالون می مانست. چشمانش را بست و بوی دارچین را باتمام وجود به ریه هایش سپرد. گرم شد. مثل فرو دادن ودکا در مهمانی های شبانه ورشو. آن زمان که امنیت در طنین پا زدن های مردان حس می شد. و آرامش در لبخند خانم های خوش لباس . 

چشمانش را باز کرد و به در شیشه ایی انتهای آشپزخانه نگاه کرد. باران به شیشه می خورد و پایین می ریخت . زانو هایش تیر می کشید و رطوبت به استخوانهایش نفوذ کرده بود. هیچکس مقابله نکرد.  

چایش را خورد و احساس کرد گرمتر شده . از جایش بلند شد و به سمت سالن رفت. چهار صندلی را به سختی روبروی شومینه کنار هم قرار داد. روبالشی ها را روی صندلی ها پهن کرد.  

"بگذار باران هر قدر که میخواهد ببارد."

نظرات 13 + ارسال نظر
سلام سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:23 ق.ظ

سلام عالی می نویسی خانم گل!
فقط از زندگی بنویسُ از موسیقی بارانی که روی شیشه ها می خوره و قلب خانم که با باران همزمان می شه و بهاریف از زندگی کوتاهی که هر لحظش بی نهایتهُ مرگ و ناامیدی و درد همه جا هستُ از زندگی و لبخند بگو که کمیابهُ بگذار آهن و فولادو بقیه کار کننُ تو از طلا بگو! از الماس خنده و شادی لختی بخوان ....

چقدر این نظر رو دوست داشتم آره درد و مرگ و ناامیدی همه جا هست و قلب من پر از ناامیدی به دنبال یک معجزه می گردم تا از لبخند بگم از شادی ...
چقدر نظرتون رو دوست داشتم.

آرمین آران سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:31 ق.ظ http://aranlar.blogsky.com

سلام
این مال خودته ؟ آخه تا حالا ندیده بودم شخصیت هات مال جنگ جهانی باشه
بیشتر به شخصیتهای درون اجتماعی خودمون عادت کرده بودم

سلام بله این مال خودمه، مگه چه اشکالی داره که آدم از جنگ یه جای دیگه بگه؟

امین سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 ب.ظ http://morpheus.blogsky.com

خوب نازلی جان!!!
از اونجایی که نظرم رو قبلا بهت گفتم می رم سراغ جزییات...
این ترکیب خانه و کاشانه را گذاشتند و رفتند...رو اخه چرا گذاشتی؟؟؟؟
هیچ کس مقابله نکرد..کافیه!!!
خوب باید بگم که این بار بر خلاف همیشه زیاد نوشتی یه کم!!!
به حرف من گوش کن!!!

بر می دارم چشم. چرا عصبانی میشی. من که به جز این چیزی اضافه نکردم.

محمد حسینی سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ب.ظ http://www.medadnevis.blogsky.com

سلام
به روزم با ((ساعت مطابق میل من می نوازد))

بد نیست یه نظری هم راجع به نوشته طرف مقابلتون بدین.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:24 ب.ظ

خوب ما فراموش کردیم که تعریف هایی که حضوری از نوشته خوب نازلی جان کرده ایم به گوش دوستان برسانیم...
نازلی جان نه یک داستان خوب که یک فضای خوب خلق کرده که می تونه فصل افتتاحیه خوبی برای یک فیلم یا چیزی شبیه به این باشه ضمن این که هویت مستقل خودش رو داره و همین جوری هم خوندنی اه!!!
حالا نازلی جان خوب تعریف می کنی...داستان هم بگو که ما بترکیم!!!


نه این که فکر کنید شلاق بالای سرم بوده که اینها رو گفتم ها!!!

اسمت رو چرا یادت رفت از بس که هول بودی.

صادق چهارشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:42 ب.ظ http://www.pelak21.blogfa.com

سلام.
قشنگ بود ولی غمگین بود .
کاراکتر اصلی ظاهرا یه خانم مسنه. ممکنه اصلا خدمتکار خونه باشه؟ خوبه که نمی شناسیمش. اینکه روبالشی را توی بارون پهن کرد به نظرم به منطق قصه ایرادی وارد نکرد. به نظرم توی استفاده از روبالشی تعمد داشتین .
یه چیزی برام جالب بود ابنکه 4 تا روبالشی رو انداخت و گفت بگذار باران هر چقدر می خواهد ببارد. حس کردم داستان با این جمله ها از محدوده زمانی و مکانی خاص فاصله گرفته و داره پیام میده . به نظرم پاراگراف آخر ، اوون همه توصیف زیبا رو یه جوری عاقبت به خیر می کنه و به داستانتون اعتبار و حتی کشش میده
اما من شخصا دوست ندارم از باران به عنوان یک علامت منفی استفاده بشه
و اینکه من یه مقدار با بعضی جمله های شما مشکل دارم . مثلا « هیچکس مقابله نکرد.» این جمله برای چی اینجا اوومده؟
نقش چای در چند داستانتون خیلی پر رنگه . فکر کنم این رو قبلا بهتون گفتم.
و اینکه موفق و سلامت و خوشحال باشید

سلام
خیلی خوشحالم که بالاخره برای این داستان کامنت گذاشتین اگه یادتون باشه این همون داستانیه که توی اون جلسه که همه نوشتیم من نیمه ولش کردم.
راستش قضیه مال جنگ جهانی هستش و اینکه لهستان بدون هیچ مقاومتی به دست آلمانها و روسها می افته و مردمش هیچ تلاشی نمیکنند راستش من یه جمله اضافه کرده بودم که امین حسابی گیر داد و برش داشتم اون جمله میتونست توضیح بیشتری بده اگه توی کامنتها بخونین کامنت امین هست که اینو گفته. آره داستان غمگین چون مدتی است که من خیلی غمگینم و احساس تنهایی میکنم . کلا حالم خوش نیست.
در استفاده از روبالشی تعمد خاصی نبوده . سفیدی و تمیزی استفاده از ملحفه که خودتون هم میدونین یه جورایی سبکه منه خوشم میاد استفاده از عناصری که نشانه زندگی هستش. زنی که همیشه روبالشی ها رو عوض میکنه و میشوره این نشان زندگی هستش. من باران رو منفی نکردم یه جورایی میخواستم فرار خورشید رو نشون بدم. مثل فرار مردم که مقاومتی نکردن.
چای خیلی مساله مهمیه میتونه خیلی اتفاقات باهاش بیافته.
ممنونم امیدوارم که جوابم رو بخونین و جواب بدین.
موفق باشین.

محمد حسینی شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:06 ب.ظ http://www.medadnevis.blogsky.com

سلام
باریدن باران و سر خوردن ان ها بر روی شیشه و ابر های تیره و ...
به خوبی اون حس کلی رو به خواننده می ده
جاتون خالی الان هم اینجا بارون می باره و شیشه ی سایت دانشکده مکانه لغزش قطره ها شده ... اما فضا غمگین نیست
همینطور که می خوندم یه جمله اذیتم کرد
((حمله آلمانها و فرار همه))
شاید اگه من می بودم سعی میکردم با یه جمله ی دیگه بگم که المانها باعثه این غم و تنهایی هستن(این فقط نظر شخصی من است)
موفق باشید

سلام به نکته جالبی اشاره کردین. الان که فکر میکنم میبینم اونجوری قشنگتر میشد.

دزموند سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ق.ظ

سلام نازلی جان
توضیح صحنه خیلی مفصل و کاملی بود و فضای نمایشنامه های روسی یا اروپای شرقی را تداعی می کرد
نمی دونم این حسنه یا عیب ولی این هم خیلی شبیه کارهای قبلیت بود.
موفق باشی

خودم هم همین حس رو دارم میدونم باید یه تغییری بدم.
شاید باید از این فضای حزن انگیز تنهایی بیام بیرون.

هایده سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:15 ب.ظ

نازلی جان مثل همیشه زیبا و غمگین...
ولی از این ها گذشته
من نگرانتم عزیزم- خیلی.

بهاره سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:43 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

طبق معمول انقدر جذاب و زیبا به تصویر کشیدی داستان رو که با اینکه کمی غم انگیز بود ولی از خوندش هم لذت بردم و غرق آرامش شدم... درست که شخصیت داستان به ظاهر مسن و پیره ولی از خوندن این جملات: (سبد را رها کرد و به آشپزخانه رفت . از درون سردش بود باید چای می خورد . آب روی اجاق قل می زد کمی چای دم کرد و روی تنها صندلی چوبی آشپزخانه نشست) آدم احساس جوونی و زنده بودن میکنه.
مثل همیشه قشنگ و دلچسب بود دوستم.
از خودت مواظبت باش خیلی
میبوسمت:-*:-*

مرسی عزیز دلم لطف داری.

صادق چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:49 ق.ظ http://www.pelak21.blogfa.com

سلام.
در ادامه توضیحات دزموند عزیز ، من فکر می کنم اوون چیزی که باید به این صحنه پردازی ها ی عالی اضافه بشه پر رنگ تر شدن خط داستانی و همینطور درونمایه داستانه . من چند بار به شما گفتم نمی دونم وقتی داستان بلند بنویسید چطوری از آب در مباد . وقتی داستان بلند می نویسید مجبورید خط داستان رو پر رنگ تر بکنید . توی بعضی از داستانهاتون خط داستان پر رنگ میشه مثل همون قصه کمد دیواری . یا قاب عکس و یا... ولی اینجا شما توصیف صحنه رو بیشتر دارید . یعنی یه کم ماجرا به نظرم کم رنگ میشه. البته یه چیزی مهمه و این که توی وبلاگ نویسی شاید نشه این اندازه مانور داد و به همین خاطر است که همه بهتون میگن داستان بلند بنویسید . به نظرم خیلی به شکوفایی کمک میکنه .
یه چیز دیگه اینکه من گاهی به دوستان میگم ما توی عصر غم زندگی می کنیم . هممون غمگینیم . خوب اگر غمگینیم چرا توی نوشته هامون خودمون رو خوشحال جلوه بدیم. غمگینیم پس غمگین می نویسیم و اتفاقا خیلی هم خوبه . بگذار بقیه و آینده ها بدونن آدمهای در این سالها غمگین بودند
راجع به ملحفه و چای خیلی خوبه وقتی اینها را می آرین . خوبه تعداد این المان ها رو بیشتر هم بکنین . شاید هست و من دقت نکردم
و با کلی آرزوی موفقیت و سلامتی

سلام
مرسی که توضیح دادین . باید بگم من در صحنه تنهایی آدمها که شاید خودم باشم گیر کردم و یه جواریی خلاقیتم رو از دست دادم درسته نوشته هام درونمایه خوبی نداره باید بیشتر کار کنم چشمم رو باز کنم و موضوعات جدید به دست بیارم.
بله تا غمگین نباشی نمیتونی غمگین بنویسی.
موفق باشید.

حسین جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:58 ب.ظ http://mojahedsabz.persianblog.ir/

قلم سحرآمیزی داری دوست عزیز

ممنونم.

آرمین آران یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:00 ب.ظ http://aranlar.blogsky.com

کی گفت اشکال داره اتفاقاً مثل همیشه قشنگ بود و صحنه رو جلو چشم آدم میاورد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد