نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

صبح

نور صبحگاهی اتاق را روشن کرده بود. صدای  گنجشکها پس زمینه استارت ماشینی در خیابان بود. ماشین روشن نمی شد. گویی راننده لحظه ایی دست از روشن کردن ماشین کشید. صدای گنجشکها فضای اتاق را پر کرد. باز هم استارت و اینبار بالاخره ماشین روشن شد. دختر چند بار پلکهایش را باز و بسته کرد. دستان برهنه اش را در هم قلاب کرد و خودش را کشید. اولین چیزی که می دید آسمان آبی بود که از میان میان پرده های پنجره قدی اتاق دیده میشد،  و انتهای ساختمان روبرویی که پنجره هایش مربعهای منظمی بودند که زیر هم قرار داشتند. نیم خیز شد و روی تخت نشست. بند چپ تاپ سفیدش را روی شانه اش برگرداندو پرده حریر صورتی را کنار زد و از پنجره قدی اتاق به کوچه خیره شد. ماشین در حال حرکت بود. استارت ، صدای آشنای ماشین همسایه روبرو بود که با تویوتای قدیمی قرمز رنگش به سمت خیابان اصلی می رفت. ماشین از این بالا درست مثل ماشین اسباب بازی برادر کوجکش بود. تویوتا پیچید و از دید خارج شد. کوچه خلوت بود. زنی  زنیبل چرخ دارش را به دنبال خود می کشید. درختان چنار یکطرف کوچه را خط کشی کرده بود و درخت بید مجنون وسط باغچه مثل دختری با موهایی لخت بود که سرش را به سمت راست کج کرده باشد.  

آفتاب شیشه های مربعی ساختمان روبرو را براق کرده بود.  

: آدی آدی..اوووو  

سرش را از پشت پرده بیرون آورد  به تخت کوچک برادرش نگاه کرد.  

- نیوفتی برو عقب 

: آدی آدی... 

پسر بچه با سر همی آبی کمرنگ از میله های تخت آویزان شده بود.  

صدای مادر از آشپزخانه میان صدای آبمیوه گیری گفت:  

"بچه ها صبحانه آماده است. "