نگاه چشمان پف آلود راننده از آینه به مرد سنگینی میکند. مرد لبخند می زند و نگاهش را به سمت چپ بر می گرداند و از شیشه به مغازه های کنار خیابان نگاه می کند . همه بسته هستند. این ساعت روز در گرمای تابستان گویی شهر مرده است. ماشین برای لحظه ایی شتاب می گیرد ، باد داغی به صورت مرد می خورد. قطرات عرق گردن و صورتش از باد خنک می شود.چشمانش را می بندد و تکیه می دهد.
- این ساعت روز همه جا تعطیله داداش، رسیدیم میدوون؟
مرد چشمانش را باز میکند ، نگاهش را به سرعت از موهای چرب پشت سر راننده به آینه و چشمان خیره او می اندازد، لبخند می زند و می گوید:
- درسته ، لطفا بپیچید سمت راست.
- سمت راست
راننده خم می شود در دستش لنگ رنگ رو رفته ایی است که با آن گردن آفتاب سوخته اش را پاک میکند.
- لطفا انتهای خیابون مجددا بپیچید سمت راست.
- قربان فضولی نباشه ها ولی همه جا این وقت روز تعطیلن... حالا خود دانید
مرد تکیه میدهد و باز هم لبخند می زند. کیفش را به خودش می چسباند . ماشین به کندی در مسیر گفته شده مرد می پیچد .
- کنار اون خونه آجری لطفا بیاستید، ممنونم
- چشم قربان
- می تونید منتظرم بمونید؟
- چقدر طول میکشه؟
- شاید یک ساعت شاید کمی بیشتر!
- گرون میشه ها آخه هوا خیلی گرمه میدونین که....
- بله ، بله هر چقدر میشه اگر بمونید ممنون میشم
- باشه....
مرد پیاده میشود و زنگ در را می زند. مردی در را باز میکند. کت و شلوار مشکی پیراهن سفید و پاپیونی مشکی پوشیده است. مرد کارتی را به او نشان می دهد و داخل می شود.
سلام
احتمالا تو کیفش یه چیز مهمی داره که همش به خودش میچسبونه تا گم نشه ولی فکر نکنم از لحاظ مادی مهم باشه چون اونوقت از ترس اینکه بدزدنش خوابش نمیبرد
شاید وکیل شخص ثروتمندیه که مستخدمش با اون ظاهر اومده در رو باز کرده براش
من چه میدونم.مهم اینه که براحتی صحنه ها قابل تصور بودن
:))
سلام نازلی
معما نوشتی یا داستان
باید آخرشو حدس بزنم...
خب
شاید اون مرد یک پزشک بوده واسه درمان می رفته
آرمین هم تقریبا همین نظر رو داره
به! سلام خانم نویسنده! می بینم نویسیدی بالاخره! ولی اینبار جالب بود، هیچ ابهامی و ناشناس یا نقطه نامعلومی تو داستانت نیست همه چی روشن و واضح، و خواننده منتظر ادامه، به این میگن جمع کردن مطلب با خوبی و دقت. آفرین. ولی ادامش جالبه ها! چی می خوای بکنی با این مرده و اون مرده و راننده! من میگم به این سمت کش بده که این آقاهه داداشه همون پسر تاپ فروش باشه، رفته از دست طلبکارو آدمای خطرناک راحت شه، اما بابای اون دختر تاپ صورتی هم تو این باند باشه و دیگه خودت بقیه رو بساز! شوخی کردم مطلبت خیلی دقیق و عالی بود یعنی عیبی نداشت فقط همه رو در اوج انتظار کاشتی تا بقیه رو بدونن. افرین. به قول من سابق: ای در انتظار معجزه، کمی بمعجز!
پیروز باشی و پایدار
چشم. معجزه میکنیم:))
سلام نازلی جونم
خوفی دوست جون؟
چه خوب بود... انگار منم کنار مرد مسافر نشسته بودم و داشتم از پنجره ماشین بیرون رو نگاه می کردم و همراه مرد راننده کلافه شده بودم از گرما:)
مرسی عزیزم
مواظب خودت باش دوست جون رامان خاله رو هم از طرف من موچش کن حسابی:-*
قوربونت برم مرسی عزیزم
آپیدم
نمیدونم چرا وقتی خوندمش یاد فیلم Collateral (وثیقه) با بازی تام کروز افتادم. توی اون فیلم تام کروز نقش یه آدمکش را بازی میکند که با یک تاکسی به محلهایی که ماموریت دارد میرود و ...
مثل همیشه شرایط و موقعیت را بسیار تاثیرگذار و ملموس توصیف میکنی و کاملا خواننده رو در موقعیتی که میخواهی قرار میدهی.
اما بالاخره کی میخواهی به نوشته هات سروسامون بدی آخه.
من همه ش منتظرم ببینم بعد این قصه های تو چی می شه...!
قصه هات همیشه از یه چیز ساده شروع می شه و ساده تر تموم می شه...!
نازلی جان قسمت بعدی نداره؟؟؟ :)
چرا داره عزیزم:))
سلام نازلی خانم
واقعا قسمت بعدی داره؟ ( یا بعدا تصمیم گرفتید ادامه بدید داستان را ؟)
خیلی سینمایی می شه نوشته هاتون گاهی . یعنی دقیقا یک سکانس را می نویسید . البته این خیلی هم خوبه
من هنوز انتقادم به درونمایه اث را دارم
و موق و سلامت باشید
سلام
خوشحالم که بالاخره اومدین. راستش تصمیم داشتم که ادامه بدم ولی میدونین خودش هم اینجا میتونه تموم بشه ولی مخاطبین محترم همش میخوان بدونن بعدش چی میشه چی بگم والا.
مرسی.
سلام
ببین بقیه اش رو مینویسی یا ما باید تو خماری بمونیم و خودمون بقیش رو کفش کنیم :دی
راستی بروزم
چشم مینویسم بخدا وقت ندارم. ولی چشم
من بازم بروزم
سلام
مرسی که اومدی و منو یاد وبلاگ زیبات انداختی
تا اینجاش داستان جالبی بود
ترسیم فضاش واقعا جالب بود
مرسی خوشحال شدم اومدین.