نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

ماشین

مرد در را می بندد و روی صندلی چرمی داغ ماشین ، خودش را جا میکند. ماشین به کندی راه می افتد ، مرد کیفش را  جابجا میکند و نگاهش به شیشه روبرو می افتد. انعکاس نور آفتاب بر شاخه های درختان چنار روی شیشه جلوی ماشین سایه روش زیبایی ایجاد می کند . با تند و کند شدن سرعت ماشین ، حرکت سایه روشن هم کم و زیاد میشود.

نگاه چشمان پف آلود راننده از آینه به مرد سنگینی میکند. مرد لبخند می زند و نگاهش را به سمت چپ بر می گرداند و از شیشه به مغازه های کنار خیابان نگاه می کند . همه بسته  هستند. این ساعت روز در گرمای تابستان گویی شهر مرده است. ماشین برای لحظه ایی شتاب می گیرد ، باد داغی به صورت مرد می خورد. قطرات عرق گردن و صورتش از باد خنک می شود.چشمانش را می بندد و تکیه می دهد.

-         این ساعت روز همه جا تعطیله داداش، رسیدیم میدوون؟

مرد چشمانش را باز میکند ، نگاهش را به سرعت از موهای چرب پشت سر راننده به آینه و چشمان خیره او می اندازد، لبخند می زند و می گوید:

-         درسته ، لطفا بپیچید سمت راست.

-         سمت راست

راننده خم می شود در دستش لنگ رنگ رو رفته ایی است که با آن گردن آفتاب سوخته اش را پاک میکند.

-         لطفا انتهای خیابون مجددا بپیچید سمت راست.

-         قربان فضولی نباشه ها ولی همه جا این وقت روز تعطیلن... حالا خود دانید

مرد تکیه میدهد و باز هم لبخند می زند. کیفش را به خودش می چسباند . ماشین به کندی در مسیر گفته شده مرد        می پیچد .

-         کنار اون خونه آجری لطفا بیاستید، ممنونم

-         چشم قربان

-         می تونید منتظرم بمونید؟

-         چقدر طول میکشه؟

-         شاید یک ساعت شاید کمی بیشتر!

-         گرون میشه ها آخه هوا خیلی گرمه میدونین که....

-         بله ، بله هر چقدر میشه اگر بمونید ممنون میشم

-         باشه....

مرد پیاده میشود و زنگ در را می زند. مردی در را باز میکند. کت و شلوار مشکی پیراهن سفید و پاپیونی مشکی پوشیده است. مرد کارتی را به او نشان می دهد و داخل می شود.

نظرات 12 + ارسال نظر
آرمین آران دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:00 ق.ظ http://aranlar.blogsky.com

سلام
احتمالا تو کیفش یه چیز مهمی داره که همش به خودش میچسبونه تا گم نشه ولی فکر نکنم از لحاظ مادی مهم باشه چون اونوقت از ترس اینکه بدزدنش خوابش نمیبرد
شاید وکیل شخص ثروتمندیه که مستخدمش با اون ظاهر اومده در رو باز کرده براش
من چه میدونم.مهم اینه که براحتی صحنه ها قابل تصور بودن

:))

کرانه دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:22 ق.ظ http://www.bikaraanemehr.blogsky.com

سلام نازلی
معما نوشتی یا داستان
باید آخرشو حدس بزنم...
خب
شاید اون مرد یک پزشک بوده واسه درمان می رفته
آرمین هم تقریبا همین نظر رو داره

اون دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:34 ب.ظ

به! سلام خانم نویسنده! می بینم نویسیدی بالاخره! ولی اینبار جالب بود، هیچ ابهامی و ناشناس یا نقطه نامعلومی تو داستانت نیست همه چی روشن و واضح، و خواننده منتظر ادامه، به این میگن جمع کردن مطلب با خوبی و دقت. آفرین. ولی ادامش جالبه ها! چی می خوای بکنی با این مرده و اون مرده و راننده! من میگم به این سمت کش بده که این آقاهه داداشه همون پسر تاپ فروش باشه، رفته از دست طلبکارو آدمای خطرناک راحت شه، اما بابای اون دختر تاپ صورتی هم تو این باند باشه و دیگه خودت بقیه رو بساز! شوخی کردم مطلبت خیلی دقیق و عالی بود یعنی عیبی نداشت فقط همه رو در اوج انتظار کاشتی تا بقیه رو بدونن. افرین. به قول من سابق: ای در انتظار معجزه، کمی بمعجز!
پیروز باشی و پایدار

چشم. معجزه میکنیم:))

بهاره سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:33 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com/

سلام نازلی جونم
خوفی دوست جون؟
چه خوب بود... انگار منم کنار مرد مسافر نشسته بودم و داشتم از پنجره ماشین بیرون رو نگاه می کردم و همراه مرد راننده کلافه شده بودم از گرما:)
مرسی عزیزم
مواظب خودت باش دوست جون رامان خاله رو هم از طرف من موچش کن حسابی:-*

قوربونت برم مرسی عزیزم

آرمین آران سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:12 ب.ظ http://aranlar.blogsky.com

آپیدم

هایده چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:39 ق.ظ

نمیدونم چرا وقتی خوندمش یاد فیلم Collateral (وثیقه) با بازی تام کروز افتادم. توی اون فیلم تام کروز نقش یه آدمکش را بازی میکند که با یک تاکسی به محلهایی که ماموریت دارد میرود و ...
مثل همیشه شرایط و موقعیت را بسیار تاثیرگذار و ملموس توصیف میکنی و کاملا خواننده رو در موقعیتی که میخواهی قرار میدهی.

اما بالاخره کی میخواهی به نوشته هات سروسامون بدی آخه.

مموی عطربرنج چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:34 ق.ظ http://attrr.com

من همه ش منتظرم ببینم بعد این قصه های تو چی می شه...!
قصه هات همیشه از یه چیز ساده شروع می شه و ساده تر تموم می شه...!

آنی شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:30 ق.ظ http://mysweetmiracles.blogfa.com

نازلی جان قسمت بعدی نداره؟؟؟ :)

چرا داره عزیزم:))

صادق یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:33 ق.ظ http://www.pelak21.blogfa.com

سلام نازلی خانم
واقعا قسمت بعدی داره؟ ( یا بعدا تصمیم گرفتید ادامه بدید داستان را ؟)
خیلی سینمایی می شه نوشته هاتون گاهی . یعنی دقیقا یک سکانس را می نویسید . البته این خیلی هم خوبه
من هنوز انتقادم به درونمایه اث را دارم
و موق و سلامت باشید

سلام
خوشحالم که بالاخره اومدین. راستش تصمیم داشتم که ادامه بدم ولی میدونین خودش هم اینجا میتونه تموم بشه ولی مخاطبین محترم همش میخوان بدونن بعدش چی میشه چی بگم والا.
مرسی.

آرمین آران یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:01 ق.ظ http://aranlar.blogsky.com

سلام
ببین بقیه اش رو مینویسی یا ما باید تو خماری بمونیم و خودمون بقیش رو کفش کنیم :دی
راستی بروزم

چشم مینویسم بخدا وقت ندارم. ولی چشم

آرمین آران دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:53 ب.ظ http://aranlar.blogsky.com

من بازم بروزم

کمال پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:39 ق.ظ http://baroonedeltangi.blogsky.com

سلام
مرسی که اومدی و منو یاد وبلاگ زیبات انداختی
تا اینجاش داستان جالبی بود
ترسیم فضاش واقعا جالب بود

مرسی خوشحال شدم اومدین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد