نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نور مستطیلی فرش

صدای نازک و نرمش از پشت خط می آید. دلم برای صدایش قنج می رود. نور آفتاب روی فرش را می بینم ،  رویش بالا و پایین می پرد. بوی نان تازه را حس می کنم و صبحانه ایی که هنوز جمع نشده. چایی تازه دم و عطر عسلی که در شیشه اش هنوز باز است. 

به من می گوید چرا حرف نمی زنی . من همان صداها برایم بس است . دلم تنگ میشود . حلقه اشک در چشمم صفحه مانیتور را تار میکند. باز هم گله میکند اگر حرفی نداری قطع کنم. اما من بهانه می آوردم و در دلم حسرت می خورم . آه می کشم، دلتنگتر می شوم.  

گوشی را میگذارم اما بوی نان ، نور مستطیلی فرش سالن و صدای نرم او رهایم نمی کند. چیزی درون قلبم فشرده می شود. نور چراغهای کم مصرف سالن حالم را به هم می زند.  

گوشی را بر میدارم و دوباره شماره می گیرم. وصل نشده قطع میکنم . همه چیز از پشت گوشی هم زیباست. اما اینجا  اینور سیم همه چیز خاکستری است. تلخ است.  

عکسهایش را می آورم. نگاه میکنم دلم برایش پر می کشد. به خودم ، بختم ، سرزمینم .... نفرین می فرستم. اما فایده ایی ندارد. چشمان سرد و بی تفاوتم خیره به روبرو به نور مصنوعی چراغهای کم مصرف و گلدانهای سبز تهوع آور  نفرت را در خودش جای میدهد. 

زندگی اما در نور مستطیلی فرش در جریان است. گرد و غبار در انعکاس نور می رقصند و با او بالا و پایین میپرند . وقتی که بر گردم باز هم چراغ ها روشن اند. هوا تاریک شده و از رقص گرد و غبار خبری نیست. آفتاب رفته ، نان بیات شده و چایی جوش آمده.  

دیگر بالا و پایین نمی پرد خسته ایم و بی حوصله.  

شب با ظلمتش در انتظارمان نشسته است. دوباره زنگ میزنم ، کسی جواب نمی دهد. آنقدر بوق می خورد تا اشغال میشود. 

گوشی در دستم می ماند. گوشی سیاه و بی صدا در دستم بوق میزند. 

لامپهای کم مصرف اما همچنان نور می دهند. نور زرد و سفید. آفتابی و مهتابی.

نظرات 13 + ارسال نظر
بهاره یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:40 ب.ظ http://newme.blogsky.com

نازلی جان
چقدر زیبا بود این داستان و چقدر زیاد وصف حال زندگی و روزمره ی همه مونه... چقدر زیاد من خودم رو حس کردم در لابه لای کلمات داستانت... دوستش داشتم این پست رو زیاد و اگه می تونستم چند تا لایک هم براش میگذاشتم:)
دوستم میدونی از وقتی که داستانها تو رو میخونم و نگاه نکته بینت رو به تمام جنبه های زندگی دیدم، دیگه منم براحتی از کنار هیچی نمیگذرم... دیگه مسائل کوچک و کم اهمیت هم برام مهم و جذاب شدند نمی تونم ساده از کنارشون بگذرم... حتی از مزه ی غذاها تک به تک و نوع نگاه آدما یا همین بوی عسلی که ازش نوشتی.
ممنون بابت همه چیز:-*
دوستم میخواستم این 5 شنبه قرار بذاریم ولی یک مهمونی مهم دعوت شدم و نمیتونم ولی برای هفته ی دیگه حتما حتما حتما قرار میگذاریم با هم.
مراقب خودت باش عزیزم.
می بوسمت:-*

مرسی عزیزم لطف داری من سالهاست که نمیتونم از کوچکترین چیزها بگذرم. گاهی خیلی سخته اینطوری زندگی کردن.
امیدوارم که زودتر همو ببینیم.

بهاره یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ب.ظ http://newme.blogsky.com

راستی دوستم اگه تونستی اونطرف هم بیا دیدنم خوشحال میشما.
منظورم وبلاگ جدیدمه (چشمک)
می بوسمت:-*

مموی عطربرنج یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:21 ب.ظ

می دونستی نوشته هات شوق نوشتن یه داستان بلند رو تو من زنده می کنه؟
خیلی قشنگ می ری رو جزییات و من این سبکو دوست دارم!
عطر عسلی که درش بازه! برام خیلی هیجان می یاره! :)))

هایده یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:34 ب.ظ

نازلی جان خیلی حس و حال قشنگی داشت. چند بار خوندمش و لذت بردم.

آرزو سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:23 ب.ظ http://rahgozareandisheha.blogfa.com

چقدر زیبا بود....پر احساس و لطیف

ر.جنکی چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:24 ق.ظ http://fly.blogsky.com

آخییی....
چه ناز

الهام جمعه 6 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:27 ق.ظ

پاراگراف دوم خط دوم (بهانه می آوردم )این به نظرم جور نبود با بقیه جمله ولی اسمش رو خیلی دوست داشتم و این که از اول شخص بود خم خیلی جور در ومده بود

صادق شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:06 ق.ظ

سلام نازلی خانم
من چند بار این نوشته شما را خواندم . خیلی راحت هم با حس کلی آن ارتباط برقرار کردم اما باور کنید جملات گاهی اوقات خیلی منقطع می شوند.
یا بعضی جملات خیلی سخت فهمیده می شوند مثلا«نور آفتاب روی فرش را می بینم ، رویش بالا و پایین می پرد.» خیلی سخت بود که بفهمم فضا چطوری بوده که نور آفتاب روی فرش بالا و پایین می پرد. وقتی به صفحه مونیتور اشاره می کنید من حس فضا را از دست می دهم چرا که شما چند خط قبل از صبحانه و فرش نوشتید می دونم می تونه واقعی باشه اما تصور فضا برای مخاطب ( خودم البته ) سخت می شود.
من هنوز با استفاده بی قید از قید مشکل دارم . خودم هم دچار ش هستم . مثلا شما دوبار در دو خط کلمه « هنوز» را به کار بردین که من شدیداً بهش اعتراض دارم.
و یک چیز دیگر اینکه نتونستم بفهمم نویسنده خوشحاله، ناراحته، دلش تنگ شده ، ...
و من اوون دنیا به خاطر تعطیل کردن گلستان سعدی از شما گله خوام کرد
و موفق باشید کماکان

سلام
تعجب میکنم که چرا سخت فهمیده میشه این آدم پشت خط تلفنه و تمام صداهای پشت خط رو می بینه وقتی که میگم بالا و پایین می پرد یعنی کسی روی نور بالا و پایین می پرد.
اینکه دو بار هنوز اومده تاکید شده هیچ مشکلی هم نداره . نویسنده ناراحته داره دق میکنه. کاملا مشخصه که ناراحته نمیدونم چرا فکر میکنیم معلوم نیست.
منم شدیدا اعتراض دارم که اینهمه دیر نظر میدین:((
چشم گلستان هم میخونیم ناراحت نیشن که.

آرمین آران شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:05 ب.ظ http://aranlar.blogsky.com

سلام
یه جوری شدم
خیلی عالی بود
باز هم ریزترین نکات زیبایی نوشتت رو دو چندان کرده بودن
فقط لحظه قطع خیلی یهویی شد
مگه بهونه نیاورد، چرا قطع کرد؟

صادق یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:09 ق.ظ

سلام مجدد
از بس روی جمله ها حساس شدم یادم رفت بگم که کلیت این متن را واقعا دوست داشتم. حسش کردم و ..
اما باور کنید من وقتی نوشته های شما را می خونم که کله سحر وبلاگ نویساست یعنی هنوز هیچکس نظر نداده من متن را خوانده ام
و موفق باشید کماکان و منتظر هزار تا کار بهتر هستم

مرسی. منم امیدوارم که کار بهتری بکنم

محمد حسینی چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ق.ظ http://www.medadnevis.blogsky.com

سلام
((عادت دستان ما را باهوش تر و هوش ما را بی دست و پا تر می سازد))
{نیچه}
کاش هیچوقت به نوشتن عادت نکنم
این بار از(( آینه بین)) نوشتم اگه وقت کردی یه سری به من بزن

سلیمان سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:50 ب.ظ http://soleiman2.blogfa.com

چقدر احساس بود تو این نوشتتون .

محمد حسینی یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:57 ب.ظ http://medadnevis.blogsky.com

سلام دوستِ عزیز یه داستان از کارای جدیدم گذاشتم ،اگه حال داشتی یه سر بهم بزن.ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد