ابرهای سفید، کوه پوشیده از برف را در آغوش گرفته است. آسمان آبی ، عمیق و استوار .
باد ابرهای پنبه ایی سفید را هل می دهد و با خود می رقصاند.
خاک تپه ها خیس خورده و گردی به هوا نمی پاشد. سبزی برگ درختان کاج می درخشد.
آسفالت خیس خیابان تمیزی را به رخ می کشد. آفتاب بی جان ، بی حوصله بالا می آید.
شیشه ماشینهای شسته شده از سوز سرمای برف کوهستان بالا کشیده شده اند. همه در میان پلورهای پشمی ، شالهایی که بوی گنجه می دهد در گذرند.
پشت میز چهار گوش چوبی می نشستیم . سفره رو به ما در جایی سوراخ شده بود. شکر در شیر داغ می ریختیم و کره در نان داغمان آب می شد. مربای هویج میان کره و نان داغ را با شیر شیرین می بلعیدیم . می خندیدیم. سرما با آنهمه شیرینی هیچ راهی نداشت. رادیو اخبار میگفت.
چای می خوردیم ، چای را هم شیرین می کردیم در استکانهایی که گلهای صورتی نعلبکی به ما لبخند می زد. چای سرد نمی شد. چای در نعلبکی می خوردیم. شیرینی قند در دهانمان حل می شد و چای نیمه گرم شیرین را پایین می دادیم.
به هر چیز می خندیدیم. همه چیز را رها می کردیم . باز در میان شالهایی که بوی گنجه می داد می رفتیم.
ظهر همه چیز سر جای اولش بود باز سوراخ سفره به ما لبخند می زد و بخار از غذای بشقابمان بلند می شد.
چراغ قرمز ماشینها خیابان را چراغانی کرده و ابرهای تیره گرگ و میش غروب رو بارانی می کند.
همه چترهای سیاه را بیرون می آورند و در میان همهمه می دوند.
دانه های باران روی سنگفرش نقاشی می کنند. برف پاکنها تند تر می شوند. ماشینها پشت هم صف کشیده اند. حرکت در پای عابران پیاده است. گویی ماشینها به صف پارک کرده اند.
با شکمهای سیر زیر لحاف گرم می رفتیم دستانمان را زیر خنکی بالش فرو می کردیم. چشممان زودتر از فکرمان گرم شده بود.
تگرگ به شیشه ماشینها می کوبد . همه زیر یک سابیان در هم فرو رفته اند. خیس و سرد.
باد به گونه های خیس شلاق می زند. آب جوی ها بیرون می زند.
خواب می دیدیم . خوابهایی به شیرینی مربای هویج و شیر داغی که با شکر شیرین شده بود.
خوابهایی صورتی ، نارنجی و زرد. خوابهایی به گرمای آفتاب.
خوابهایی عمیق و ماندگار.
خیابان خالی شده آشغالها در میان سیل باران در حرکتند. ماشینها با شیشه های بالا به سرعت می گذرند. رهگذری نیست. باد ابرهای خاکستری را هل می دهد. چراغهای توپی پلها خشک می شود. درختان برگهایشان را می تکانند.
کودکی
وای!شالهایی که بوی گنجه می دهد...چقدر دلم کمد مادربزرگمو خواست...
فراموشی منو ببخش...
خواهش میکنم عزیزم.
سلام جالب در عین حال زیبا
خوشهال میشم بهم سر بزنی
ممنون
با اینکه دوران کودکی خیلی شیرین و خاطره انگیز بود و تجسمش امروز خیلی دلچسب است ولی دلم نمیخواهد به کودکی برگردم. چون زمان حال را هم خیلی دوست دارم.
مثل همیشه با خواندن نوشته هایت انسان را به مکانها و زمانهایی که میخواهی میبری.
مرسی
خیلی خوشم اومد به خصوص ژاراگراف اول!
همه چترهای سیاه را بیرون می آورند و در میان همهمه می دوند.
این قسمت به نظرم به جای (همه )از کلمه ایی مثل عابر ژیاده ها یا نمی دونم یه کلمه دیí استفاده کنی بهتر می شه.
سلام نازلی جان
طبق معمول به زیبایی به تصویر کشیدی این حس و حالات زیبا رو... مخصوصا که پاراگراف اول بدجور با حال و هوای امروزی هماهنگی داشت و خیلی به دلم نشست...
ای کاش بدنمان توان داشت تا زمان برف و باران میتونستیم شیشه ها را پایین بدیم و بگذاریم هوای سرد و خنک پوست صورتمون رو لمس کنه... ای کاش این لرز لعنتی به سراغمون نمیومد و میگذاشت این لذت بی همتا رو تجربه کنیم.
مرسی عزیزم که این حال خوش رو برام ایجاد کردی... من همیشه از نوشته های تو آرامش میگیرم امروز از این تکیه ی (پشت میز چهار گوش چوبی می نشستیم . سفره رو به ما در جایی سوراخ شده بود. شکر در شیر داغ می ریختیم و کره در نان داغمان آب می شد. مربای هویج میان کره و نان داغ را با شیر شیرین می بلعیدیم . می خندیدیم. سرما با آنهمه شیرینی هیچ راهی نداشت. رادیو اخبار میگفت) پر از آرامش شدم... مرسی.
مراقب خودت باش عزیزم.
می بوسمت:-*
سلام نازلی خانم
من هم موافقم که نوشته شما حس خیلی خوبی را در آدم ایجاد می کند . ظاهرا توی خیابان و احتمالا سوار اتومبیل داشتین خاطرات را مرور می کردین
من همه قسمتهاش را دوست داشتم و با خواب دیدن ها خیلی ارتباط برقرار کردم .
به نظرم خاطره ها سیالیت خاصی دارند یعنی یه جوری به امروز می پیوندند. نوستالژی معمولا من را اذیت می کند اما این نوشته شما انگار امتداد گذشته بود که به حال می رسید
و موفق و خوشحال و سلامت باشید و بنویسید
سلام
خوشحالم که دوست داشتید یه جور قیاس بود یه جور تفاوتهایی که در نگاه گذشته و حال وجود داره. نمیدونم تونستم در بیارم یا نه؟
سلام
چه حس خوبی پیدا کردم!
گفتید که چرا نمی خونید! گفتم که سرم پر از شلوغ است ....
من خوندم مثل همیشه پر از قشنگ بود. احساس موج می زد و دلتنگی، ابهام هر کس را به رقص فهمیدن فرا میخواند ...
راستش به زبون ساده تر، خیلی قشنگ بود، اما چون قراره ما فقط اشکالاتو بگیم پس بفرمایید به صرف چند نکته:
- راستش به شعر می زنه متن تا داستان، متن اسیر تصویر سازیه تا تشبیهات دوان به دنبال متن. من می تونم یه شعر بلند و زیبا بسازم از روی متنتون، داستان شاید صدها اما ...آخر معلوم نشد در پی شعری یا یک داستان؟؟
- من میگم تشبیه و هنر کلامی باید در خدمت داستان باشه نه؟ ... پیشنهاد میکنم اگه داستان می نویسید تمرین رو از اینجا شرو ع کنید که اصلا هیچ تشبیهی توی متنتون نباشه، شاید متن خیلی سرد باشه و مهندسی، عوضش تمام قدرتتون صرف ساختن قالب و روایت می شه ....
البته بعضی نویسندگان هستند که اصلا آزاد می نویسند مثل شما بدون قالب یا روایتی خاص، ولی باور کنید اونا هیچ موقع اسیر تشبیه سازی نیستند بلکه هی مثل پرنده ای ااز این شاخه به اون یکی می پرند ولی ساده و بی تکلف. یکیش همین آلن دو باتن، امتحان کنید یکی دو تاکتابشو، مزه اش بد نیست
رچه یه کم طعم تلخ فلسفه داره مثل دارو برای روح آشفته. شاید شما بیشتر به سمت اون سبک کشیده شید. ..
البته ببخشیدا، جدا از همه این حرفا، واقعا متنتون زیبا بود.
پر از سادگی احساس و قشنگی صراحت و راست گویی. بزرگترین مشکل نویسندگان زن ایران، پرده پوشی بوده و عدم صراحت. ولی انگار شما با فروغ نسبتی دارید که پر از صراحت هستید و رک گویی...
تا بعد
زت زیاد
مرسی ممنونم. اون نویسنده رو هم حتما میخونم .
چه حس خوبی بهم دست داد! ممنونم دوستم
خواهش میکنم عزیزم.
من نزدیک سه سال شمال دانشجو بودم
خیلی باد اونوقتها افتادم
هم خونه ای ها باحالی داشتم
نازلی جان خوبی؟
آره یه مقداری درگیر بودم راستش یکی از اقوام نزدیکم فوت کرد و حوصله ندارم . مرسی که به یادم بودی.
سلام
تسلیت عرض میکنم
روحشون شاد باشه
مرسی ممنونم .
خیلی خوب و درگیر کننده و پر از نوستالژی بود
آفرین
دختر تو کجایی آخه؟ خیال نوشتن نداری هنوز؟
شرمنده ام به خدا . بهت زنگ میزنم .
سلام
من بروز هستم
تنبل بازی در نمیارم
سلام
بروزم
سلام
فیلم خور بروزه
چشمانش در آب شنا می کردند، دیگر کاملا بدنم می لرزید......
از سما دعوت می کنم به مداد نویس بیایید با یک داستان ساده پذیرایتان هستم
مداد نویس کجا هست؟
سلام نازلی خانم
چقدر خوشحال شدم که به وبلاگم سر زدید. یک بار بیشتر ننوشتم. راستش تنهایی نوشتن اصلا لذتبخش نیست . یک بار شروع کردم و بعد ادامه ندادم.
مردای خونواده را سلام برسونید .
به امید دیدار و خوش باشید و سلامت
منم میخوام بیام باید دوباره نوشتن رو شروع کرد.
مرسی کجاییین شما؟
آی عمو! کجایی؟ آآی چرا نمی آیی؟ در دکونو بستی و رفتی؟
ببخشید شما؟
با سلام با یک داستان دیگه به روزم اگه وقت داشتین و دوست داشتین یک سری به وبلاگم بزنین.
مداد نویس www.medadnevis.blogsky.com
سلام ...
وبلاگ خوبی داری به منم سر بزن و اگر با تبادل لینک موافقی منو با اسم
♥ آسمان پر ستاره ♥ آسمان شیراز ♥
لینک بکن و خبرم بده با چه اسمی لینکت بکنم. مرسی
http://sky-2012.mihanblog.com
http://oradoo.shoploger.com
سلام
به روز شدم با (( نمی خواهم بخوابم)) یه سری به من بزنید.
"چیزی بدتر از این نیست که مجبور باشی بخوابی، مجبور باشی چشمهاتُ ببندی و هیچی نبینی، همیشه کمی در آن تاریکی قدم می زنم و مبارزه می کنم، اما باز فایده ای ندارد."
این کار بازنویسی یک کارِ قدیمی است!
بایدددددد بگممممممم. محشره
ممنونم