نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نارنگی سبز و نارنجی

خورشید غروب میکند،آرام از پشت ابرها میرود تا هوا  تاریک شود تا شب ها دراز شوند و پاییز را به رخ بکشند.پوست نازک سبز و نارنجی نارنگی را پوست می کنم. دانه های ریز ترشح پوستش، روی دستم می پاشد و بوی آن تمام بینی ام را پر می کند.ریه هایم را از بوی نارنگی پر می کنم. هزار بار پاییز می شود و هزار بار نارنگی روی دستم می پاشد. دانه های نارنجی و ریز آن را درون پیش دستی می چینم . هزار بار کودک می شم و هزار بار حسرت نوبرانه نارنگی را دارم . نوبرانه گران بود. بچه ها نارنگی سبز می خوردند . دانه های نارنگی را کنار هم می گذارم و به آنها  نگاه می کنم. موسیقی برنامه کودک سالن را پر کرده است . هزار بار احساس بی نیازی می کنم از داشتن یک نارنگی سبز و نارنجی . بوی نارنگی ، بوی حیاط مدرسه ، پوست سبز نوبرانه نارنگی روی آسفالت سیاه حیاط مدرسه  و هزار بار حسرت  و هزار بار آرزوی دیگری بودن. 

به پوست نازک نارنگی دست می کشم ، اما در دهانم نمی گذارم . 

نارنگی سبز و نارنجی باز هم سبز سبز نیست، پوستش کلفت نیست ، باز هم نوبرانه نیست، باز هم گران نیست، گول خورده ام.  

نارنگی سبز و نارنجی بازار ،نوبرانه اش را  گذرانده و اکنون در دستان من چشم و ابرو نازک می کند. نارنگی سبز و نارنجی شیرین است . نوبرانه آن دیگری ترش بود،  ابروهایمان جمع شد و خندیدیم و من حسرت خوردم . هزار بار آرزوی آن دیگری بودن را کردم هزار بار پاییز آمد و من هزار بار حسرت خوردم به داشتن نارنگی ترش و سبز. به نوبرانه نارنگی ترش و سبز. به اینکه درون کیسه من هم نارنگی ترش و سبز باشد.  

دانه های نارنجی را کنار هم می چینم و لبخند می زنم . پیش دستی خالی می شود ، باز هم میخواهد دوباره آن را برایش پر می کنم. به آسمان نگاه می کنم و به دستانم که سبز شده است و بوی نارنگی می دهد . بوی پاییز بوی مدرسه، بوی حسرت. 

دانه های نارنگی ، دانه های نارنجی نارنگی. درون پیش دستی سفید چشمک می زنند. سبد نارنگی ها را بیرون می آورم و سبزترینشان را در کیسه میگذارم . با دقت نگاه میکنم سبزتری نباشد. نارنگی نیمه سبز، نارنگی سبز و نارنگی سبز و نارنجی. لبخند میزنم. آسمان تاریک شده و شب دراز رو نمایی می کند.

ماشین ۳

-          میتونید منو تا فرودگاه برسونید؟

راننده سکوت می کند، ماشین کند حرکت می کند. هیچ بادی داخل ماشین نمی شود.

-          هزینه اش هر چقدر بشه می دم.

راننده همچنان ساکت است. صدای زنگ گوشی مرد از درون کیف بلند می شود. مرد دستش را در کیف کرده و گوشی را در می آورد. نگاهی به صفحه آن می اندازد. دگمه سبز رنگ را فشار میدهد.

-          بله؟ سلام.... بله دیدمش.... نه مثل همیشه.....بله بله  آوردم کل پرونده رو آوردم. بله. خدانگهدار

دوباره دگمه قرمز رنگ را فشار میدهد و گوشی را درون کیف جا می دهد. راننده همچنان ساکت است و بیشتر از آنکه به شیشه روبرو نگاه کند چشمانش در آینه بالای سرش، مرد را می پاید. ماشین به سمت راست می پیچد و وارد بزرگراه می شود.

مرد تکیه میدهد و چشمانش را می بندد ، باد داغ لای موهای مرد می پیچد. بوی الکل دماغش را پر کرده و باد سرد هوا ساز عرق لای موهایش را خنک می کند. موسیقی نرم و کشدار سازهای بادی برای خواب عمیق دختر در اتاق کم نور زمان را متوقف کرده است. چشمان دختر بسته است و دگمه های پیراهن گشاد و سفیدش تا وسط چاک سینه باز. موهای مشکی و لخت او گویی مدتهاست شانه نشده اند. مرد کنار تخت می رود و دستان سفید و کاغذی دختر را لمس می کند. سرش را پایین می آورد و پیشانی دختر را می بوسد. دختر سرش را کمی تکان می دهد ولی چشمها همچنان بسته اند. مرد روی صندلی آهنی کنار تخت می نشیند. سرش را کنار دست دختر می گذارد. گونه راستش روی ملحفه سفید تخت خنک می شود. با دست راست دست دختر را روی موهای خودش می گذارد. دست دختر حرکت می کند . انگشتان بی رمق دختر لای موها می روند و آنها را نوازش می کنند. قطره اشک چشم چپ مرد از استخوان بینی اش سُر می خورد و درون ملحفه سفید فرو می رود. کم کم دست کاغذی و سفید دختر موها را رها می کنند و روی دست مرد قرار می گیرد. ناخنش را  محکم روی شست دست مرد می کشد. مرد چشمانش را جمع می کند و ابروها در هم گره می خوردند. 

چشمانش را باز می کند و به شست دستش نگاه می کند. جای خراشیدگی ناخن هنوز هم تازه است .بزرگراه خالی است و راننده  خیال دارد سریع برسد. دست پر گوشت و پشمالوی راننده روی پیچ رادیو می رود و آنرا روشن می کند. موسیقی کلاسیک میان صدای موتور و باد داغ گم می شود. صدای گوشی مرد او را از خلسه بیرون می آورد.

-          بله؟سلام آره دارم میام ، فکر میکنم یه نیم ساعت دیگه برسیم.... بله بله ..... گفتین پرواز شماره 433 گیت چندم؟ بله حتما .... بله .... خبر میدم.

مرد گوشی را درون کیف می گذارد. پاکت زرد رنگ را بیرون می آورد. راننده کنار درهای بزرگ شیشه ایی فرودگاه می ایستد.

-          میشه لطفا منتظرم بمونید ؟ سریع بر میگردم

راننده زیر لب چیزی میگوید. مبهم است. گویی صدایش در نمی آید. مرد میدود کیف چرمی در دست راست و پاکت زرد رنگ در دست چپش تکان می خورد.

                                                          *******************

مرد آرام قدم بر میدارد و به دنبال راننده می گردد. راننده دست تکان می دهد. مرد لبخند می زند و سوار ماشین می شود.

گوشی اش را بیرون می آورد دوبار کلید سبز را فشار می دهد.

-          الو.... سلام.... بله همین حالا .... گفت به محضی که برسه اونو به دکتر میده.... بله .... بله واقعا از شما تشکر میکنم....بله خدانگهدار.

گوشی در کیف می اندازد و تکیه میدهد.

-          بر می گردیم . خسته شدین.

راننده مکث می کند و نگاهی از آینه به مرد می اندازد. دوباره رادیو را روشن می کند. آفتاب کمرنگ شده است . اما باد همچنان داغ است. مرد چشمانش را می بندد. کیف را رها می کند. کیف کج می شود و کف ماشین می افتد.

ماشین ۲

در باز می شود و مرد با موهایی آشفته از در بیرون می آید. کیفش را در آغوش گرفته . در کیف باز است و پاکت زرد رنگی از آن سه گوش بیرون زده.  دور و بر را نگاه می کند . چشمانش به دنبال ماشین می گردد. راننده دور زده و زیر سایه درختی پارک کرده است. گردن آفتاب سوخته راننده طاس پشت به مرد است.  مرد جلو تر می رود و سرفه ایی می کند.

راننده آهنگی را زمزمه می کند. بر می گردد:

-          اومدین قربان؟

-          بریم لطفا...

مرد سریع سوار می شود و به دری که نیمه باز رها کرده است نگاه می کند. راننده سوار می شود و ادامه آهنگ را با سوت دنبال می کند.

-          کدوم وَر بریم قربان؟

-          برین توی خیابون اصلی تا بهتون بگم.

راننده آهنگش را همچنان سوت می زند. مرد با دست راست سعی می کند پاکت را درست در کیف چرمی جا بدهد. لک قرمز رنگی روی شست دست راستش می بیند. پاکت را به زور درون کیف جا می دهد . دستش را داخل کیف می کند . یک بسته دستمال در می آورد .یکی را بیرون می کشد.آنرا در دهانش خیس می کند و روی دستش می کشد . باد گرم به صورتش می خورد . دستمال قرمز شده را از پنجره بیرون می اندازد . حرکت دستمال را در آینه چپ راننده دنبال می کند. دستمال سفید روی آسفالت سیاه  بالا و پایین می رود.

چشمان  پف آلود راننده از آینه به او خیره شده است. مرد لبخندی می زند. سرش را دوباره داخل کیف می کند . پاکت زرد رنگ را بیرون می آورد و دوباره درون کیف جا می دهد. در کیف را می بندد و آنرا کنار خودش می گذارد. لبخندی تمام صورتش را پر می کند.

 تکیه می دهد و به کرکره های پایین مغازه های بسته خیابان نگاه می کند. خیابان همچنان خالی است. آفتاب  همچنان سوزان است. سایه روشن شاخه های درختان چنار روی شیشه جلوی ماشین با نگاه مرد بازی می کند.

به میدان می رسند . راننده سئوال نمی کند.  مرد هیچ توضیحی نمی دهد . راننده مستقیم ادامه می دهد . راننده ساکت است. سوت نمی زند. مرد دستش را درون موهایش می کند و آنها را مرتب می کند. چشمانش را می بندد و باز هم لبخند  می زند.