نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

آدمها

چشمانش را بست و هر چه که به ذهنش رسید گفت. انتظار نداشتم که بعد از اینهمه سال دوستی اینطور رفتار کند. کمرم شکست. دلم لرزید و قلبم مچاله شد. با همه حرف زدم هر کس چیزی گفت: 

- حتما از جایی ناراحت بوده 

- شاید کسی چیزی گفته 

- مطمئنی که چیزی بهش نگفتی 

- حالا عیبی نداره به دلت نیار جای مادرته 

اما نمیتوانستم هیچکدام این حرفها را قبول کنم . به من برخورده بود . کسی ناحق حرفهای نامربوطی را بلند جلوی همه زده بود. سکوت کردم. نمیتوانستم به خودم بقبولانم که پا پیش بگذارم و عذرخواهی کنم .  

خودم را سرزنش کردم،" می مردی لال میشدی و اصلا حرف نمیزدی". باز میگویم من که چیزی نگفتم . اما گویی این اتفاق می بایست می افتاد.  

آیا انسانها حق دارند که وقتی از جایی دیگر ناراحتند همه چیز را قاطی کنند و سر کسی بکوبند. این منطقی است؟  

اما فهمیدم که آدمها یا بهتر بگویم دوستانم را نمیشناسم . به هیچکس نباید خیلی نزدیک شد و هیچکس مادر و خواهرت نیست. حتی هر چقدر هم که با تو با مهربانی رفتار کند.  

آدمها حرفها و درددلهایت را می شنوند و بعد با بتک توی سرت می کوبند . آدمها رذل تر از لبخند خندان صورتشان هستند. آدمها وقتی که کم بیاورند تو را به همه چیز متهم میکنند و همه نان و نمکی که خورده اند فراموش میکنند.  

آدمها، .... 

آدمها موجودات عجیبی هستند.

پیاده روی عصرگاهی

 جمعیت دور تکیه جمع شده بودند ریتم نوحه خوانی پرده پخش بلندگوهای بزرگ سیاه رنگ را  می لرزاند. لیوانهای یکبار مصرف پر به ردیف روی میز خودنمایی می کردند. 

 لیوان یکبار مصرف را بر داشت و درون آنرا نگاه کرد . لِرد لیمو ترش تمام رویه شربت را پر کرده بود.  

کمی از سر لیوان خورد و آنرا به دست کودک داد. کودک کمی از شربت را مزه مزه کرد و نگاه محبت آمیزی به مادر انداخت. زنی با شالی قرمز و آرایش تند از کنارشان رد شد.  عطر زنانه ایی فضا را پر کرد.

آن سوی پیاده رو مردی با پیراهن سیاه و تسبیحی در دست زیر لب توبه می کرد. 

درختان بلند چنار آسمان آبی را سبز کرده بود. گاهی نور آفتاب دزدانه از میان برگها چشمان رهگذران را می زد. 

- دلیلی نداره که توی عزاداری یه جماعتی آدم خودش رو انگشت نما کنه،   

مرد  ته مانده عطر زن شال قرمز را به درون می کشید. زن به شوهرش نگاه کرد و لبخند زد:

- بعضی ها اصلا توی باغ نیستن. 

کودک با لیوان خالی بازی می کرد و دستانش را نوچ کرده بود ، مادر لیوان را گرفت و به دنبال سطلهای زباله گشت. تا چشم کار میکرد اثری از سطل زباله نبود. با دستمال مرطوب  دستان کوچک کودک را تمیز کرد.

صدای کارگاه تونل کنار پیاده رو صداها را مبهم می کرد. مرد خاطره ایی را برای هزارمین بار تعریف کرد.  

زن سرش را به سمت خیابان گرفت و به آسفالت سیاه و تمیز کف نگاه کرد. اتوبوس قرمز آکاردئونی با غرشی رد شد. کودک به اتوبوس اشاره کرد و لبخند زد. مادر خندید. دستش را درون موهای کودک کرد و آنها را به هم ریخت.  

کوچه ایی عریض پیاده رو را قطع می کرد ، آسمان  بیرون آمد، عمیق و آبی. به انتهای کوچه چشم دوخت ، راننده ایی سعی می کرد کنار دیوار انتهای کوچه، ماشینش را پارک کند. مرد و کودک از کوچه رد شدند. زن احساس سبکی کرد.  نفس عمیقی کشید و تمام اکسیژن هوا را به ریه هایش داد.  

 

بگذار باران هر چقدر می خواهد ببارد

انعکاس نور ابرهای خاکستری بر روبالشی سفید  سبد چوبی چشمانش را زد.رو بالشی را برداشت و آنرا به نرمی روی طناب صاف کرد. یک گیره چوبی  زد. سرش را بالا گرفت ابرهای خاکستری حیاط را تاریکتر می کرد. قطره ای روی گونه اش افتاد. برق آسمان حیاط را روشن کرد و بدنبال آن غرش رعد. نگاهی به سبد چوبی انداخت رو بالشی را سر جای اولش برگرداند. آسمان سیاه شده بود. سبد چوبی را زیر بغل زد از پله ها بالا آمد در توری را به سختی کشید و در چوبی را با پا هل داد . نزدیک شومینه رفت و سبد را همانگونه کنار آتش گذاشت . یک تکه هیزم داخل شومینه انداخت صدای ترکیدن خزه های روی چوب سکوت هال را شکست نگاهش را به شعله رقصان آتش دوخت و روی زانو هایش نشست. صدای برخورد قطرات ریز و تند باران به سقف سفالی سکوت خانه را دو چندان می کرد. دستانش را جلوی آتش گرفت و به چروک های آن خیره شد.  سرعت باران هر لحظه بیشتر میشد.

سبد را رها کرد و به آشپزخانه رفت . از درون سردش بود باید چای می خورد . آب روی اجاق قل می زد کمی چای دم کرد و روی تنها صندلی چوبی آشپزخانه نشست. دیگر دیگی روی اجاق نبود تا برای جماعتی غذا بپزد . و نه جوانانی که دو به دو در هر گوشه پچ پچ کنند .  بوسه پنهانی در تاریکی انبار رد و بدل نمی شد و به دنبال آن صدای خنده های شیطنت بار در آشپزخانه بپیچد. سرما بود و نم. گویی همه چیز خیس بود. باران می بارید . شبنم می نشست و باز باران می بارید. آفتاب رفته بود. به دنبال حمله آلمانها و فرار همه، آفتاب هم محو شده بود. تنها سکوت بود و باران .شالش را بیشتر دورش پیچید و تکه ایی دارچین درون قوری چای انداخت . شاید باید او هم میرفت . اما این خانه ... 

فنجان چای را روی میز چوبی گذاشت و پشت صندلی نشست . صندلی خشک بود و صدای جیر جیر چوب خشک صندلی لهستانی به  جیر جیر ویالون می مانست. چشمانش را بست و بوی دارچین را باتمام وجود به ریه هایش سپرد. گرم شد. مثل فرو دادن ودکا در مهمانی های شبانه ورشو. آن زمان که امنیت در طنین پا زدن های مردان حس می شد. و آرامش در لبخند خانم های خوش لباس . 

چشمانش را باز کرد و به در شیشه ایی انتهای آشپزخانه نگاه کرد. باران به شیشه می خورد و پایین می ریخت . زانو هایش تیر می کشید و رطوبت به استخوانهایش نفوذ کرده بود. هیچکس مقابله نکرد.  

چایش را خورد و احساس کرد گرمتر شده . از جایش بلند شد و به سمت سالن رفت. چهار صندلی را به سختی روبروی شومینه کنار هم قرار داد. روبالشی ها را روی صندلی ها پهن کرد.  

"بگذار باران هر قدر که میخواهد ببارد."