تخم مرغها را درون سبزی ریخت و کمی آرد اضافه کرد و به صدای کشیده شدن آرشه روی ویلون گوش سپرد. نور نارنجی غروب آفتاب از میان پرده ها خودنمایی میکرد و آغاز شبی دیگر را ندا میداد.
تنهایی آرامشی داشت که هرگز آنرا با چیزی عوض نمیکرد. گاهی تصور میکرد بی رحم است که لحظه هایش را فقط برای خودش میخواهد. تنها برای خودش
کارهای روزمره و ساده چقدر زیبا شده بود. همه چیز شکل دیگری داشت. غروب نمیترساندش و شب برایش پیام شادی داشت.
مایع کوکو درون روغن داغ جیز کرد و شروع پختنش را اعلام کرد. همه جا تمیز و مرتب بود. چای آماده و او نمیدانست از کجا و چگونه هیجانی درونش بوجود آمده است. روزهای تلخ و خاکستری تمام شده بودند. خودش هم دلیلش را نمیفهمید.
چرا از دیدن یک لباس کهنه خوشحال میشد و یا از تمام شدن یک صابون احساس خوشبختی میکرد.
خوشبختی خیلی ساده بود، کاملا دست یافتنی. کافی بود با دقت به اطرافش نگاه میکرد تا تمام خوشبختیهایی که خداوند برایش فراهم کرده بود را ببیند.
بشقابها را روی میز چید و قاشقهای لنگه به لنگه را درون آنها گذاشت.
لبخندی تمام صورتش را پر کرد. |