روزی دیگر

خانه سرد بود. تاریک . پاهای برهنه اش را روی سنگ های سرد کف گذاشت و از جایش بلند شد. دهانش گس بود. زبان در دهانش سنگینی می کرد. زود بود. خوابش نمی آمد. صدای نفسهای مرتب هم تختی ها آرامشی نداشت. حسادتی بود برای ناتوانی در خواب بیشتر. به دیوارهای سفید  نگاه کرد به دیوارهایی که بی زاری از روی شان سرازیر می شد. پرده را کنار زد و به گرگ و میش صبح نگاه کرد. مردی با لباس ورزشی و نانی در دست از خیابان رد می شد. ماشینها منظم پارک شده بودند. سفید، سیاه، سفید، خاکستری، سیاه، سفید.  پرنده ایی نمی خواند، ابری در آسمان نبود. سرما بود و سرما.  

کف دستش را به شیشه چسباند و سرما درون رگهایش ُسر خورد. پرده را انداخت. از پنجره دور شد و زیر پتو خزید . زیرترها گرم بود. نگاهش از دیوار سفید روبرو به چراغ کنار تخت چرخید. لیوان آبی که زرد شده بود. به ساعت که خودش را بدون قید و شرط به جلو می کشاند. چشمانش را بست و به روزی که می آمد فکر کرد. خورشید بالا می آمد . زمان جلو می رفت و روز شروع می شد.  

روزی  تمام نشده ، شروع می شد. اتاق کم کم از سپیده صبح روشن تر می شد. دیوارها همچنان سفید بودند و بی زار. آینه هیچ قابی را نشان نمی داد. چشمانش گرم نشد و فکرها دایره وار حرکت کردند. فکرهایی بیهوده و بی هویت. اسارتی بی دیوار. 

تخیل هم راه به جایی نمی برد. هیچ تصویری پشت پلکهایش نمی آمد. زبانش خشک شده بود. بین نماز و بی نمازی مانده بود. بین غسل و ایمان. از جایش بلند شد بی غسل وضو گرفت و بی سجاده  به نماز ایستاد. نمی دانست قبله کدام سمت است. تشهد را فراموش کرده بود.  

نماز تمام شد هیچ احساسی نداشت. نه سبک بود و نه متحول. 

روز دیگری آغاز شده بود.