آن سوی پنجره ها

اشعه آفتاب در میان نور لامپ های کم مصرف سقف گم شده است. اینجا هوا گرم و نامطبوع است. اما آن سوی  پنجره ها سوز، گونه ها را می ترکاند و نوک بینی قرمز می شود. ابری در آسمان نیست اما باد سرد، برگهای زرد و سبز درختان را می رقصاند. برگهای پاییزی زیر پای رهگذران می شکنند و صدای خشک و پوکشان در همهمه گذر رانندگان عجول ماشینها کمرنگ می شود. آسمان آبی است. عمیق و پر انرژی . گویی هزار بار آسمان اینگونه بوده . گاهی وقتی عاشق بودی،گاهی در صفحه تلوزیون حین دیدن یک فیلم عاشقانه ، گاهی در قدم زدنی در کوچه ها و حتی گاهی  تنها در بالکون خانه ایی . احساس عجیبی درونت پر می شود. خودت هم نمیدانی این احساس حاصل چیست ؟  

احساست نیاز به پریدن دارد، بلندت می کند و تورا به قدم زدن روی سنگفرش خیابان دعوت میکند. قدم هایت تورا به سمتی ناخود آگاه می کشاند جایی آشنا، مکانی پر از عاشقانه ها.  

خودت را درون کوچه ایی می بینی، کنار کنجی که دیگر کنج نیست. دستانت تنها هستند. کف دستت را روی دیوار خانه های نوساز می کشی ، دیگر آن دیوارهای آجری وجود ندارد. دستت سرد است و کف آن روی سنگ گرانیت خاکستری خانه نو ساز سُر می خورد. سنگ خاکستری لیز همراهی ات نمی کند. دستت را درون جیبت فرو می بری و خودت را درون ژاکتت جا میکنی. هیچکس تورا درون دستان بلند گرم خودش فرو نمی برد.به انتهای کوچه می نگری دختر و پسری دست در دست هم قدم می زنند. انگشتانت را درون جیبت جمع میکنی و ناخنهایت را  کف دستت فشار می دهی.  

چشمانت را می بندی و به لامپ های کم مصرف سقف فکر میکنی. آسمان آبی نیست و آفتاب بی رمق از میان توده های آلوده خودش را به شیشه ها می رساند.