دستانش

نور بی جان خورشید چشمانش را می زد. سایبان شیشه تاکسی را پایین کشید. صدای لولای زنگ زده سایبان معذبش کرد. چشمش درون آینه سایبان افتاد دستان نه چندان سفیدش در آینه دیده میشد. به آنها نگاه کرد. احساس کرد آنها را دوست دارد. دستانی که نه کشیده بودند و نه چندان خاص. دستانش خسته بودند. ناخنهایش دیده نمی شد، انگشتانش را جمع کرده بود. 

به یاد نیاورد آخرین بار چه کسی از دستانش حرف زده. یا شاید نه اولین باری وجود داشت و نه آخرین باری.  

کمی انگشتانش را باز کرد و باز به آنها نگاه کرد. سفید نبودند و نه کشیده. دوست داشت دستانش خاص باشند حداقل برای کسی . نمیدانست چرا خودش به همه دستها توجه می کرد و به همه ناخن ها و راجع به همه آنها توضیح میداد.  لا اقل در ذهن خودش.

تاکسی مسیرش تمام شد. با همان دستهای نه چندان سفید پول را داد و از اتاقک ماشین پیاده شد. 

دستانش را درون جیب بالاپوشش کرد و در پیاده روی شلوغ  حرکت کرد. جناق سینه اش می سوخت . انگشتانش را درون جیبش به کف دستش فرو کرد . بغضی که گلویش را می آزرد به سختی فرو داد. قدمهایش را تندتر برداشت و به آسمان نیمه آبی نگاه کرد. سوز سردی گونه هایش را می سوزاند. زانوهایش می لرزید . 

سوار اتوبوس شد و کنار خانومی نشست که خیلی سریع با کلیدهای موبایلش کار میکرد. انگشتان زن سفید بودند و کشیده . ناخنهایش خیلی زیبا فرنچ شده بود. 

دستانش را از جیب بیرون آورد و روی کیفش گذاشت دوباره به آنها نگاه کرد . خیلی وقت بود که ناخنهایش را کوتاه می کرد. سالها از سوهان زدن می گذشت .  

همیشه تابستانها آنها را بلند می کرد و با وسواس خاصی سوهان می زد. شاید دلیل این همه وسواس صحبت پدرش بود . پدرش معتقد بود که او و مادرش دست و پاهای زیبایی ندارند. و  کفش های خوب اندازه پای آنها نمی شود.  

همیشه سعی میکرد پاهایش را با جوراب مخفی کند. اما بعدها دید پاهای خیلی زشتتری هم وجود دارند. در کودکی گاهی فکر میکرد کاش جراحی زیبایی برای پاها وجود داشت مثلا پاها را نازکتر کنند و یا باریکتر. 

کار زن کنار دستی  با موبایل تمام شد و دستان کشیده اش را زیر بغلش جمع کرد. اتوبوس با غرشی به راهش ادامه داد. 

در دلش آرزو کرد کاش کسی برای دستانش شعر می گفت.