پیاده روی عصرگاهی

 جمعیت دور تکیه جمع شده بودند ریتم نوحه خوانی پرده پخش بلندگوهای بزرگ سیاه رنگ را  می لرزاند. لیوانهای یکبار مصرف پر به ردیف روی میز خودنمایی می کردند. 

 لیوان یکبار مصرف را بر داشت و درون آنرا نگاه کرد . لِرد لیمو ترش تمام رویه شربت را پر کرده بود.  

کمی از سر لیوان خورد و آنرا به دست کودک داد. کودک کمی از شربت را مزه مزه کرد و نگاه محبت آمیزی به مادر انداخت. زنی با شالی قرمز و آرایش تند از کنارشان رد شد.  عطر زنانه ایی فضا را پر کرد.

آن سوی پیاده رو مردی با پیراهن سیاه و تسبیحی در دست زیر لب توبه می کرد. 

درختان بلند چنار آسمان آبی را سبز کرده بود. گاهی نور آفتاب دزدانه از میان برگها چشمان رهگذران را می زد. 

- دلیلی نداره که توی عزاداری یه جماعتی آدم خودش رو انگشت نما کنه،   

مرد  ته مانده عطر زن شال قرمز را به درون می کشید. زن به شوهرش نگاه کرد و لبخند زد:

- بعضی ها اصلا توی باغ نیستن. 

کودک با لیوان خالی بازی می کرد و دستانش را نوچ کرده بود ، مادر لیوان را گرفت و به دنبال سطلهای زباله گشت. تا چشم کار میکرد اثری از سطل زباله نبود. با دستمال مرطوب  دستان کوچک کودک را تمیز کرد.

صدای کارگاه تونل کنار پیاده رو صداها را مبهم می کرد. مرد خاطره ایی را برای هزارمین بار تعریف کرد.  

زن سرش را به سمت خیابان گرفت و به آسفالت سیاه و تمیز کف نگاه کرد. اتوبوس قرمز آکاردئونی با غرشی رد شد. کودک به اتوبوس اشاره کرد و لبخند زد. مادر خندید. دستش را درون موهای کودک کرد و آنها را به هم ریخت.  

کوچه ایی عریض پیاده رو را قطع می کرد ، آسمان  بیرون آمد، عمیق و آبی. به انتهای کوچه چشم دوخت ، راننده ایی سعی می کرد کنار دیوار انتهای کوچه، ماشینش را پارک کند. مرد و کودک از کوچه رد شدند. زن احساس سبکی کرد.  نفس عمیقی کشید و تمام اکسیژن هوا را به ریه هایش داد.