چشمانش را بست و هر چه که به ذهنش رسید گفت. انتظار نداشتم که بعد از اینهمه سال دوستی اینطور رفتار کند. کمرم شکست. دلم لرزید و قلبم مچاله شد. با همه حرف زدم هر کس چیزی گفت: - حتما از جایی ناراحت بوده - شاید کسی چیزی گفته - مطمئنی که چیزی بهش نگفتی - حالا عیبی نداره به دلت نیار جای مادرته اما نمیتوانستم هیچکدام این حرفها را قبول کنم . به من برخورده بود . کسی ناحق حرفهای نامربوطی را بلند جلوی همه زده بود. سکوت کردم. نمیتوانستم به خودم بقبولانم که پا پیش بگذارم و عذرخواهی کنم . خودم را سرزنش کردم،" می مردی لال میشدی و اصلا حرف نمیزدی". باز میگویم من که چیزی نگفتم . اما گویی این اتفاق می بایست می افتاد. آیا انسانها حق دارند که وقتی از جایی دیگر ناراحتند همه چیز را قاطی کنند و سر کسی بکوبند. این منطقی است؟ اما فهمیدم که آدمها یا بهتر بگویم دوستانم را نمیشناسم . به هیچکس نباید خیلی نزدیک شد و هیچکس مادر و خواهرت نیست. حتی هر چقدر هم که با تو با مهربانی رفتار کند. آدمها حرفها و درددلهایت را می شنوند و بعد با بتک توی سرت می کوبند . آدمها رذل تر از لبخند خندان صورتشان هستند. آدمها وقتی که کم بیاورند تو را به همه چیز متهم میکنند و همه نان و نمکی که خورده اند فراموش میکنند. آدمها، .... آدمها موجودات عجیبی هستند. |