آدمها

چشمانش را بست و هر چه که به ذهنش رسید گفت. انتظار نداشتم که بعد از اینهمه سال دوستی اینطور رفتار کند. کمرم شکست. دلم لرزید و قلبم مچاله شد. با همه حرف زدم هر کس چیزی گفت: 

- حتما از جایی ناراحت بوده 

- شاید کسی چیزی گفته 

- مطمئنی که چیزی بهش نگفتی 

- حالا عیبی نداره به دلت نیار جای مادرته 

اما نمیتوانستم هیچکدام این حرفها را قبول کنم . به من برخورده بود . کسی ناحق حرفهای نامربوطی را بلند جلوی همه زده بود. سکوت کردم. نمیتوانستم به خودم بقبولانم که پا پیش بگذارم و عذرخواهی کنم .  

خودم را سرزنش کردم،" می مردی لال میشدی و اصلا حرف نمیزدی". باز میگویم من که چیزی نگفتم . اما گویی این اتفاق می بایست می افتاد.  

آیا انسانها حق دارند که وقتی از جایی دیگر ناراحتند همه چیز را قاطی کنند و سر کسی بکوبند. این منطقی است؟  

اما فهمیدم که آدمها یا بهتر بگویم دوستانم را نمیشناسم . به هیچکس نباید خیلی نزدیک شد و هیچکس مادر و خواهرت نیست. حتی هر چقدر هم که با تو با مهربانی رفتار کند.  

آدمها حرفها و درددلهایت را می شنوند و بعد با بتک توی سرت می کوبند . آدمها رذل تر از لبخند خندان صورتشان هستند. آدمها وقتی که کم بیاورند تو را به همه چیز متهم میکنند و همه نان و نمکی که خورده اند فراموش میکنند.  

آدمها، .... 

آدمها موجودات عجیبی هستند.