مرد در را می بندد و روی صندلی چرمی داغ ماشین ، خودش را جا میکند. ماشین به کندی راه می افتد ، مرد کیفش را جابجا میکند و نگاهش به شیشه روبرو می افتد. انعکاس نور آفتاب بر شاخه های درختان چنار روی شیشه جلوی ماشین سایه روش زیبایی ایجاد می کند . با تند و کند شدن سرعت ماشین ، حرکت سایه روشن هم کم و زیاد میشود. نگاه چشمان پف آلود راننده از آینه به مرد سنگینی میکند. مرد لبخند می زند و نگاهش را به سمت چپ بر می گرداند و از شیشه به مغازه های کنار خیابان نگاه می کند . همه بسته هستند. این ساعت روز در گرمای تابستان گویی شهر مرده است. ماشین برای لحظه ایی شتاب می گیرد ، باد داغی به صورت مرد می خورد. قطرات عرق گردن و صورتش از باد خنک می شود.چشمانش را می بندد و تکیه می دهد. - این ساعت روز همه جا تعطیله داداش، رسیدیم میدوون؟ مرد چشمانش را باز میکند ، نگاهش را به سرعت از موهای چرب پشت سر راننده به آینه و چشمان خیره او می اندازد، لبخند می زند و می گوید: - درسته ، لطفا بپیچید سمت راست. - سمت راست راننده خم می شود در دستش لنگ رنگ رو رفته ایی است که با آن گردن آفتاب سوخته اش را پاک میکند. - لطفا انتهای خیابون مجددا بپیچید سمت راست. - قربان فضولی نباشه ها ولی همه جا این وقت روز تعطیلن... حالا خود دانید مرد تکیه میدهد و باز هم لبخند می زند. کیفش را به خودش می چسباند . ماشین به کندی در مسیر گفته شده مرد می پیچد . - کنار اون خونه آجری لطفا بیاستید، ممنونم - چشم قربان - می تونید منتظرم بمونید؟ - چقدر طول میکشه؟ - شاید یک ساعت شاید کمی بیشتر! - گرون میشه ها آخه هوا خیلی گرمه میدونین که.... - بله ، بله هر چقدر میشه اگر بمونید ممنون میشم - باشه.... مرد پیاده میشود و زنگ در را می زند. مردی در را باز میکند. کت و شلوار مشکی پیراهن سفید و پاپیونی مشکی پوشیده است. مرد کارتی را به او نشان می دهد و داخل می شود. |