صدای نازک و نرمش از پشت خط می آید. دلم برای صدایش قنج می رود. نور آفتاب روی فرش را می بینم ، رویش بالا و پایین می پرد. بوی نان تازه را حس می کنم و صبحانه ایی که هنوز جمع نشده. چایی تازه دم و عطر عسلی که در شیشه اش هنوز باز است. به من می گوید چرا حرف نمی زنی . من همان صداها برایم بس است . دلم تنگ میشود . حلقه اشک در چشمم صفحه مانیتور را تار میکند. باز هم گله میکند اگر حرفی نداری قطع کنم. اما من بهانه می آوردم و در دلم حسرت می خورم . آه می کشم، دلتنگتر می شوم. گوشی را میگذارم اما بوی نان ، نور مستطیلی فرش سالن و صدای نرم او رهایم نمی کند. چیزی درون قلبم فشرده می شود. نور چراغهای کم مصرف سالن حالم را به هم می زند. گوشی را بر میدارم و دوباره شماره می گیرم. وصل نشده قطع میکنم . همه چیز از پشت گوشی هم زیباست. اما اینجا اینور سیم همه چیز خاکستری است. تلخ است. عکسهایش را می آورم. نگاه میکنم دلم برایش پر می کشد. به خودم ، بختم ، سرزمینم .... نفرین می فرستم. اما فایده ایی ندارد. چشمان سرد و بی تفاوتم خیره به روبرو به نور مصنوعی چراغهای کم مصرف و گلدانهای سبز تهوع آور نفرت را در خودش جای میدهد. زندگی اما در نور مستطیلی فرش در جریان است. گرد و غبار در انعکاس نور می رقصند و با او بالا و پایین میپرند . وقتی که بر گردم باز هم چراغ ها روشن اند. هوا تاریک شده و از رقص گرد و غبار خبری نیست. آفتاب رفته ، نان بیات شده و چایی جوش آمده. دیگر بالا و پایین نمی پرد خسته ایم و بی حوصله. شب با ظلمتش در انتظارمان نشسته است. دوباره زنگ میزنم ، کسی جواب نمی دهد. آنقدر بوق می خورد تا اشغال میشود. گوشی در دستم می ماند. گوشی سیاه و بی صدا در دستم بوق میزند. لامپهای کم مصرف اما همچنان نور می دهند. نور زرد و سفید. آفتابی و مهتابی. |