نسیم خنکی صورتش را نوازش میکرد. منظره شهر از طبقه بالای برج دود آلود و غمگین بود.گویی لایه ایی خاکستری همه شهر را احاطه کرده بود. آفتاب لبه بالکون دانه های هندوانه را خشک میکرد. نگاهش از نقطهایی به نقطه دیگر کاملا بی اراده و بدون فکر بود. میدانست که به چیز خاصی فکر نمیکند. تنها گیج بود و مساله در سرش پاسخی نداشت. فقط جمله ایی کلیشه ایی به ذهنش میآمد :" زندگی چه بازی ها که نمیکنه" به راستی این از کدامین بازی بود؟
به دورترها رفت به زمانهایی که میخندیدند اما نه، تنها او بود که میخندید. شاید او به ادامه زندگی میاندیشید او به راه حلها فکر میکرد. میدانست که ویران کردن بسیار ساده است و زمان زیادی هم نمیخواهد. اما ساختن ؟
چقدر برای ساختن تلاش کرده بود. عیبهایش را پوشانده بود، برای همه از او تعریف کرده بود، کارهایش را انجام داده بود. اما حالا نتیجه تمام محبتهایش را میدید.
دیگر عصبانی نبود حتی گریه هم نمیکرد. شاید تقدیری در کار است. انگار که این دوره از زندگیاش باید اینگونه تمام میشد. مادر صدایش کرد از روی صندلی بلند شد، هیچ حسی نداشت. اما سنگین هم نبود. کمی بدنش را به سمت بالا کشید تا عضلاتش باز شوند.
میتوانست به درختان منظره نگاه کند و اینبار آنها را ببیند. بعضی از نقاط دود آلود سبز بودند.
|