صبوری

فضای مصنوعی و خشکی همه محیط را پر کرده بود و آدمها چون ماشین با هم رفتار میکردند. دلش گرفته بود ، پس آدمها چه زمانی بزرگ میشدند؟ پس اگر کودک بودند چرا آشتی نمیکردند؟ و یا اصلا چه اهمیتی داشت که آنها قهر هستند و یا آشتی؟

سعی در خواندن نوشته بیگانه داشت، کلمات در جلوی چشمانش جلو و عقب میرفتند اما مفهومی در مغزش ایجاد نمیکردند.  دچار دوگانگی بود. احساسات خوب و احساسات بد. چرا نمیتوانست بی تفاوت باشد شاید خودش هم کودک شده بود.

به فلسفه هر چیز فکر میکرد و برای هر چیزی دلیل میخواست اما شاید باید کاملا رهایشان میکرد تا زمان خودش همه مشکلات را حل کند.

بارها صبوری پاسخ تمام مشکلاتش را داده بود. اما اینبار بی تاب بود و بی تحمل. تئوریهایش پاسخی برای روح نا آرامش نبودند.

فقط خودش میتوانست به خودش کمک کند.