مرا ببرید

آرزوی کودک بودن و بی دغدغه بودن را به گور خواهیم برد

و نگاه خسته مان به دخترکان دیروز حسرت زده و بی روح است

دیگر صدای قناریها نمی آید

دیگر آفتاب از پنچره هیچ اتاقی چشمک نمیزند

دیگر به سراغمان نمی آید تا برای درس نخواندن مچمان را باز کنند

هیچ سیب پوست کنده ایی در بشقاب نیست

و هیچکس برای شام صدایمان نمیکند

باید حقیقت تلخ گذشت زمان را باور کنیم

چشمانمان را می بندیم تا شاید لحظه های دور نزدیک شوند

چشمانمان را می بندیم تا شاید صدای گنجشکها ما را به خاطره هایمان ببرد

چشمانمان را می بندیم ، اما هیچ پژواکی نیست

گنجشکی نخواهد خواند هیچ سیبی پوست کنده نخواهد شد

بارانی به شیشه کوبیده نخوهد شد

پرنده ایی لب طاقچه نخواهد خواند

همسایه ها به هم سلام نخواهند کرد

و همدم تنهایی ها صدای سنگین ماشینهای حمل بتون خواهد بود

زوزه باد از تپه های خشک و زرد برایمان میخواند

و ناله سگهای کثیف و پر کک صدایمان میکند

چه شد؟ آنهمه مهربانی چه شد؟

به کجا رفتند دوستان پر مدعا؟

ما را ببرید از این شهر نکبت زده و شوم

ما را ببرید از این دنیای پیشرفته

از اینهمه صدا و تنهایی

حتی سازها هم درست کوک نمیشوند

حتی کودکان هم بچگی نمیکنند

دیگر مادرها هم للگی نمیکنند

ما را ببرید