کوچه

-         می خوای تاکسی سوار شو

-         نه پیاده میرم  دوست دارم تو این محل پیاده برم،

-         هر جور میلته، فقط گرما زده نشی.

-         نه مراقبم، نگران نباش خداحافظ

-         خدافظ

در را به آرامی بست و از پله های کثیف به طرف خیابان سرازیر شد. خیابان به آشنایی سابق نبود. مغازه ها ، ساختمانها حتی آدمها تغییر کرده بودند. اما اصرار داشت که پیاده برود از خیابان اصلی به فرعی پیچید  و داخل کوچه مورد نظر شد. زنی با شلوار کوتاه و مانتویی بلند لبه منزلی نشسته بود و به کودکی در کالسکه غذا میداد. چشمان زن از بچه به رهگذر برگشت و خیره ماند. با خودش فکر کرد آیا زن را میشناسد؟ اما خاطرات افکارش را برگرداند.

زمزمه ها، نجواها، فریادها، بوسه ها، دعواها ، قهرها و آشتی ها همه و همه در آنجا گذشته بودند. قدمهایش کند شد و به خانه ایی با بالکون آبی رنگ که همچنان پا برجا بود خیره شد. هنوز هم از این خانه بدش می آمد . چرا که همیشه احساس میکرد کسی از آنجا آنها را میبیند. احساس شرمندگی داشت اما لذت با هم بودن و پا را از چهار چوبها بیرون گذاشتن شرم را از میان می برد.

انصاف نبود چون همه خانه ها همانگونه بودند جز خانه ایی که تمام خاطرات در جلوی در آن اتفاق افتاده بود. آپارتمان طوسی رنگ جدید عقب رفته بود و سه کنج آنها دیگر وجود نداشت. چقدر در آن سه کنج همدیگر را بوسیده بودند. کارهایی که خیلی حرفها پشت سرشان می آورد، اما اشتیاق در سن آنها  باعث هر کاری میشد. هیچ چیزی نمیتوانست مانعشان شود.

      حتی شمشادها بلند شده بودند ، به یاد اولین برف در آن کوچه افتاد در کمتر از پنج دقیقه همه جا سفید بود . کوچه خلوت بود و سکوت همه جا را پر کرده بود اما آنها هیچ توجهی به برف نکردند حتی جمله ایی در وصف آن هم نگفتند تنهاکاری که کردند استفاده از خلوتی کوچه بود که تا توانستند همیدگر را ببوسند.

      کوچه تمام شد. آه بلندی کشید و احساس کرد سرش از آنهمه خاطره سنگین شده. با خودش فکر کرد :

       آیا میشود فقط یکبار دیگر او را ببیند؟؟!!!!