کریستالهای براق

آفتاب ظهر کسالت را   به رخ میکشید و خانه در سکوت به خواب رفته بود. 

تخیل کردن و چیدن تصاویر در ذهن زیبا بودند و میتوانستند شعفی کودکانه در دل او بیافریند. اما اگر رویای او به حقیقت نمیرسید؟؟؟   

ترسی وجودش را پر کرد سعی کرد به مساله فکر نکند . پاسخ پرسشهایش با گذر زمان پیدا میشد اما صبر کردن سخت بود. احتمال جواب او کاملا یکسان بود و هیچ نشانه ایی برای نزدیک شدن نداشت. باید کاری میکرد اما نمیدانست به راستی نمیدانست که چه کار میتواند بکند؟ تنها سرگرم شدن راه حلی بود که بتواند روزهای کند و کش دارش را سپری کند. 

تمرکز کردن دشوار بود و خواندن بدون تمرکز هیچ فایده ایی نداشت.  

از جایش برخواست و دستگاه پخش موزیک را روشن کرد . موزیک تند و بدون کلام فضای دیگری ایجاد کرد. 

نگاهی به ویترین خاک گرفته کرد و ظروفی که مدتها تصمیم شستن آنها را در سر پرورانده بود.   

 

حتی در گرگ و میش غروب کریستالها برق میزدند باید چراغ را روشن میکرد.