آفتاب داغ ظهر بر موهای خیسش می تابید و او با آینه ایی کوچک ابروهایش را مرتب می کرد و هر از گاهی نگاهی به صورت برافروخته اش می انداخت. کم کم خنکی موهای خیسش به گرما بدل میشد. و بازوهای برهنه اش می سوختند. گاهی هم بادی می آمد و عطر مواد شوینده را به مشامش میرساند . عطر پاکیزگی وسبک شدن. اما نمیدانست چرا بعضا حتی بعد از حمام هم احساس سنگینی میکرد و انگار که تمیز نشده بود. آینه را لبه سکو گذاشت و موهایش را جمع کرد و نگاهی به شهر انداخت. : نسوزی، آفتابش تنده، - : اه، نگا کن یه مژه داری، آرزو کن. - : کردی؟! بدو... ب...........ل......ه؟ اومدم........... الان زود برمیگردم. سرش را بر گرداند و دستی به بازوهای برهنه و داغش کشید. چه آرزویی داشت. خیلی فکر کرد. آیا به راستی آرزویی مانده بود؟؟ همه چیز طبق روال همیشگی اش جلو می رفت و او دیر زمانی بود که آرزویی نداشت. همه چیز یکنواخت شده بود . روزمرگی سلولهای وجودش را پر کرده بود. : کردی بالاخره یا نه؟ بابا زود باش دیگه؟ - آره، اینه؟ : نه، آخه وای دوباره صدام کرد ... او.......مد.....م.. حتی آرزوی نکرده هم درست در نیامده بود. موهایش را باز کرد و انگشتانش را میان آنها کرد. خشک شده بودند. |