شبهای حسرت

مثل همیشه چشمانش به فرو رفتگی در کمد  افتاد ، آنقدر آنها را شمرده بود که حتی میتوانست با چشمان بسته تعدادشان را بگوید و اینکه روی کدام فرو رفتگی چند بریدگی وجود دارد. بغضی جناق سینه اش را سوزاند و اشک، گردی چشمانش را پر کرد. نباید گریه میکرد چرا که گریه هیچ فایده ایی نداشت جز سر درد و پف کردن چشمانش. 

اما سوزش سینه اش همراهی بود در شبهای حسرت.  صدای نفسهای مرتب مرد او تنها نشانه وجودش در آنسوی رختخواب بود. هیچ دلیلی وجود نداشت تا مرد او بداند در چه حالی است. 

سکوت تکه های کمرنگ زندگی اش را مبهم تر میکرد. اما چگونه میتوانست حرفهایی که سالها بود در قلبش حفره ایی ایجاد کرده بودند را بیرون بریزد ؟؟؟ 

ترس از پس زده شدن، ترس از هرزه خوانده شدن، ترس از شنیدن حرفهایی که نباید زده میشد قفلهایی محکم بر لبانش بودند. قفلهایی که کلید برایشان ساخته نشده بود.

باد سردی از پنجره به درون می آمد و صدای موسیقی شاد و بلند ماشینی را با خود به اتاق هل میداد. خوابی در کار نبود، رخوت شب تمام وجودش را پر کرده بود. چراغ را روشن کرد تا برگی بخواند. شاید که تخیل نویسنده او را از سوزش سینه اش رها میکرد. مرد او با روشن شدن اتاق پشتش را به او کرد. قلبش فشرده شد.  

چند خطی خواند اما هیچ نفهمید. کتاب را سر جایش گذاشت و چراغ را خاموش کرد.  

باید میخوابید. فردا آغازی دیگر از زندگی بود. خودش را به جلو هل داد و مردش را از پشت در آغوش گرفت و عطر بدنش را با تمام وجود بلعید.